سایه های بیداری



امروز با خبر شدم که پدر بزرگوار رامین قلی زاده » یکی از هم وبلاگی های عزیز ما فوت کرده اند .

خبر ، خبر ناگوار بود و درد خو .

قبل از هر کلامی این واقعۀ دردناک را به رامین قلی زاده و خانوادۀ محترم ایشان تسلیت عرض میکنم .

.

رامین را از همینجا و در گذرهای وبگردی می شناسم .

چند مطلب از نوشته های ایشان را خواندم .

با اینکه 180 درجه تفاوت عقیدتی با رامین داشتم و دارم

اما در مطالب ایشان مواردی یافتم که هنوز وم شاگردی مرا به من گوشزد میکند .

و جالب است که اولین نقد من به یکی از نوشته هایش اینقدر تند و بی پرده بود

که در باز خوانی نقدم ، خودم از خودم شرمنده شدم .

میدانم که گاهی نیش قلمم ، واقعاً زهر آگین و کشنده است

اما از آنجایی که میدانم بهترین نقدها ، نقدهایی است که واضح و صریح گفته می شود

و البته با کمی چاشنی انعطاف و ملایمت

که متاسفانه گاهی این لطافت را به بهای بیان واقعیت کنار میگذارم

و همان می شود که رامین خوش اخلاق و بسیار مهربان

آن مطلب را از وبلاگش حذف نمود

و من هنوز دانه دانه عرق شرم از جبین خویش می زدایم

در مقابل آنهمه مروت و گذشت و مردانگی .

اینکه دوستان بیایند و نوشته های مرا حلوا حلوا کنند روی سرشان

در حق من لطف نکرده اند

بلکه موجبات خود برتر بینی » مرا فراهم نموده اند

که اولین ضررش درجا زدن من در همان تفکر زیر سطحی خواهد بود .

حرف حسابم این نیست که برویم و بگردیم

و هر جا حرفی مخالف اندیشۀ خود یافتیم

خود کلام و نویسنده را شقه شقه کنیم

که اگر اینگونه بود

هشت میلیارد انسان زمینی

از فردا باید هر کدام شمشیر از رو ببندند

و صبح که از خانه بیرون زدند ؛ هر کسی را که در مقابلشان سبز شد

به جرم منطبق نبودن اندیشۀ طرف مقابل با تفکر ایشان

به قول آن حراف : به دو قسمت مساوی تقسیم کنند .

نه به هیچ وجه بنده چنین تصوری از نقد ندارم .

در نقد ؛ هم باید زیباییها را شکافت و هم اگر زشتی وجود داشت ، زشتیها را .

و هم اگر تاکیدی غلط بر مقوله ای رفته ، اصلاح آن غلط را .

دوستی من با رامین با همۀ اختلاف آراء

یک دوستی شاگردی و استادی است

که صد البته رامین ثابت نمود که استادی بی نظیر است .

برخی از دوستان عادت دارند

هر کسی از راه رسید

دو خط نوشتۀ با سر و ته و یا بی سر و ته ایشان را حلوا حلوا کنند و بهبه و چهچه

که مثلاً ایشان را خوش آید

اگر قرار بود که هر مطلب و نوشته و تفکری حلوا حلوا شود

امروز می بایست من جایگاه مریم حیدر زاده و مولانا را یکی می پنداشتم

و یک تخت دو نفره برای ایشان سفارش میدادم .

اگر نقدی منطبق با واقعیت بود ( توجه بفرمائید : عرض نکردم : حقیقت ؛ گفتم : واقعیت . که این دو با هم فرقی عظیم دارند ) یقۀ پیرهن پاره نکنیم و برگردیم یک بار دیگر مطلب خویش را باز خوانیم . اما اینبار از نگاه یک خواننده . نه از دیدگاه نویسندۀ مطلب . آنوقت حتماً پی به نقایص آن خواهیم برد و با وجود داشتن دو تا کفش ، هر دو پایمان را در یک کفش نخواهیم کرد .

حرف در این مورد زیاد دارم

اما مثلا این یادداشت ، یک تسلیت بود که من این بلا را سرش آوردم .

پشیمان هم نیستم که چرا پیام تسلیت به این روز افتاد

چون هدفم تسکین رامین بود از غم عظیمی که پیش رو دارد

و همچنین اشاره ای به بزرگواری رامین که فکر کنم اندکی از بیش را گفتم .

یاد و خاطر پدر بزرگوار رامین گرامی

و صبوری و تحمل رامین و خانوادۀ محترم ایشان را در گذار از این واقعه ، خواهانم .

و آرزو میکنم هرگز هیچکدام از دوستان دچار ملالی نشوند که عبور از آن برایشان سخت باشد .

آدرس وبلاگ رامین ، در ستون پیوندهای روزانه بنده ثبت شده .


امروز با خبر شدم که پدر بزرگوار رامین قلی زاده » یکی از هم وبلاگی های عزیز ما فوت کرده اند .

خبر ، خبر ناگوار بود و درد خو .

قبل از هر کلامی این واقعۀ دردناک را به رامین قلی زاده و خانوادۀ محترم ایشان تسلیت عرض میکنم .

.

رامین را از همینجا و در گذرهای وبگردی می شناسم .

چند مطلب از نوشته های ایشان را خواندم .

با اینکه 180 درجه تفاوت عقیدتی با رامین داشتم و دارم

اما در مطالب ایشان مواردی یافتم که هنوز وم شاگردی مرا به من گوشزد میکند .

و جالب است که اولین نقد من به یکی از نوشته هایش اینقدر تند و بی پرده بود

که در باز خوانی نقدم ، خودم از خودم شرمنده شدم .

میدانم که گاهی نیش قلمم ، واقعاً زهر آگین و کشنده است

اما از آنجایی که میدانم بهترین نقدها ، نقدهایی است که واضح و صریح گفته می شود

و البته با کمی چاشنی انعطاف و ملایمت

که متاسفانه گاهی این لطافت را به بهای بیان واقعیت کنار میگذارم

و همان می شود که رامین خوش اخلاق و بسیار مهربان

آن مطلب را از وبلاگش حذف نمود

و من هنوز دانه دانه عرق شرم از جبین خویش می زدایم

در مقابل آنهمه مروت و گذشت و مردانگی .

اینکه دوستان بیایند و نوشته های مرا حلوا حلوا کنند روی سرشان

در حق من لطف نکرده اند

بلکه موجبات خود برتر بینی » مرا فراهم نموده اند

که اولین ضررش درجا زدن من در همان تفکر زیر سطحی خواهد بود .

حرف حسابم این نیست که برویم و بگردیم

و هر جا حرفی مخالف اندیشۀ خود یافتیم

خود کلام و نویسنده را شقه شقه کنیم

که اگر اینگونه بود

هشت میلیارد انسان زمینی

از فردا باید هر کدام شمشیر از رو ببندند

و صبح که از خانه بیرون زدند ؛ هر کسی را که در مقابلشان سبز شد

به جرم منطبق نبودن اندیشۀ طرف مقابل با تفکر ایشان

به قول آن حراف : به دو قسمت مساوی تقسیم کنند .

نه به هیچ وجه بنده چنین تصوری از نقد ندارم .

در نقد ؛ هم باید زیباییها را شکافت و هم اگر زشتی وجود داشت ، زشتیها را .

و هم اگر تاکیدی غلط بر مقوله ای رفته ، اصلاح آن غلط را .

دوستی من با رامین با همۀ اختلاف آراء

یک دوستی شاگردی و استادی است

که صد البته رامین ثابت نمود که استادی بی نظیر است .

برخی از دوستان عادت دارند

هر کسی از راه رسید

دو خط نوشتۀ با سر و ته و یا بی سر و ته ایشان را حلوا حلوا کنند و بهبه و چهچه

که مثلاً ایشان را خوش آید

اگر قرار بود که هر مطلب و نوشته و تفکری حلوا حلوا شود

امروز می بایست من جایگاه مریم حیدر زاده و مولانا را یکی می پنداشتم

و یک تخت دو نفره برای ایشان سفارش میدادم .

اگر نقدی منطبق با واقعیت بود ( توجه بفرمائید : عرض نکردم : حقیقت ؛ گفتم : واقعیت . که این دو با هم فرقی عظیم دارند ) یقۀ پیرهن پاره نکنیم و برگردیم یک بار دیگر مطلب خویش را باز خوانیم . اما اینبار از نگاه یک خواننده . نه از دیدگاه نویسندۀ مطلب . آنوقت حتماً پی به نقایص آن خواهیم برد و با وجود داشتن دو تا کفش ، هر دو پایمان را در یک کفش نخواهیم کرد .

حرف در این مورد زیاد دارم

اما مثلا این یادداشت ، یک تسلیت بود که من این بلا را سرش آوردم .

پشیمان هم نیستم که چرا پیام تسلیت به این روز افتاد

چون هدفم تسکین رامین بود از غم عظیمی که پیش رو دارد

و همچنین اشاره ای به بزرگواری رامین که فکر کنم اندکی از بیش را گفتم .

یاد و خاطر پدر بزرگوار رامین گرامی

و صبوری و تحمل رامین و خانوادۀ محترم ایشان را در گذار از این واقعه ، خواهانم .

و آرزو میکنم هرگز هیچکدام از دوستان دچار ملالی نشوند که عبور از آن برایشان سخت باشد .

آدرس وبلاگ رامین ، در ستون پیوندهای روزانه بنده ثبت شده .


جانت آزرده شده ؟

پس میازار تو آن یاس

که از حائل دیوار حیاطت

سرکی از سر شوق

شاید هم سرقت یک لحظه نگاهت

نقشۀ چشم

به آن پنجرۀ حجم نگاه تو کشید

و تو اما

چنان پردۀ اما و نکن

رخ آن پنجره آویز نمودی

که به یک منفذ نور

سجده می بُرد

که یا رب

چه شود ؟ چه شود ؟

یک دم و یک لحظه عبور ؟

بستی اما

ره فریاد مرا

تو بگو

چه کس آزرد به یغمای نگاه ؟

من ؟

یا تو

ای ناز

که نیلوفر این برکه شدی ؟



http://s9.picofile.com/file/8351499334/%D8%B5%D8%AF%D8%A700013.3gp.html



یکشنبه 14 یهمن ماه 97



@};-@};-@};-
پرسیدم چرا سکوت ؟
گفت : چون بهتر می شنوی
پرسیدم چه چیزی را ؟
گفت : زمزمۀ قهوه را داخل فنجان
پرسیدم دیگر چه ؟
گفت : هراس پیانویی که نواخته نمی شود
پرسیدم و دیگر ؟
گفت : باز تاب نوازش نگاهت در نگاهم
سوالی نداشتم دیگر
میان آن همه هیاهوی عشق @};-@};-@};-

پرسیدم چرا سکوت ؟
گفت : چون بهتر می شنوی
پرسیدم چه چیزی را ؟
گفت : زمزمۀ قهوه را داخل فنجان
پرسیدم دیگر چه ؟
گفت : هراس پیانویی که نواخته نمی شود
پرسیدم و دیگر ؟
گفت : باز تاب نوازش نگاهت در نگاهم
سوالی نداشتم دیگر
میان این همه هیاهوی عشق @};-@};-@};-


@};-@};-@};-
میگویند فرهاد ، بیستون را به عشق شیرین کَند
اما شیرین آن همه راه را از ارمنستان تا فرمانروایی خسرو پرویز
یکتنه اسب تاخت تا خسرو » را ببیند .
گویا در قاموس عشق
کوه کَنی راه به جایی نمی بَرَد
بیشۀ خسرو
بیش از
تیشۀ فرهاد
مؤثر افتاد @};-@};-
@};-@};-@};-
میگویند فرهاد ، بیستون را به عشق شیرین کَند
اما شیرین آن همه راه را از ارمنستان تا فرمانروایی خسرو پرویز
یکتنه اسب تاخت تا خسرو » را ببیند .
گویا در قاموس عشق
کوه کَنی راه به جایی نمی بَرَد
بیشۀ خسرو
بیش از
تیشۀ فرهاد
مؤثر افتاد @};-@};-

میگویند فرهاد ، بیستون را به عشق شیرین کَند
اما شیرین آن همه راه را از ارمنستان تا فرمانروایی خسرو پرویز
یک تنه اسب تاخت تا خسرو » را ببیند .
گویا در قاموس عشق
کوه کَنی راه به جایی نمی بَرَد
بیشۀ خسرو
بیش از
تیشۀ فرهاد
مؤثر افتاد


داشته های ما منتظر نمی مانند که ما هر وقت دلمان خواست

آنها را ورق بزنیم . یک وقت چشم باز می کنیم و می بینیم که

همینطوری ورق خورده و به انتها رسیده است .

باید همان دیشب که داشتیم کتاب قصه های خویش را می بستیم

و نشانی نیز به عنوان نشانه لای آن می گذاشتیم

که فردا شب از همانجا باقی قصه را پی بگیریم

فکر این را می کردیم که :

هیچ تضمینی برای فردا شب نیست

چون لای کتاب قصۀ زندگی ما

هیچ نشانی نگذاشته اند برای فردا شب .

افسانۀ زندگی ما

بدون نشانه ورق میخورد و به پایان می رسد

و ما یارای بازگشت به صفحۀ نشانه ها را نداریم .

کتاب زندگی ما

وقتی بسته شد

یعنی بسته شد

و دیگر هرگز باز نمی شود

حتی اگر هزار نشانه لای آن نشان کنیم .

سایه های بیداری

سه شنبه 9 بهمن ماه 97



یکی از اصول توفیق در امور

فراتر دیدن شدن » است .

شدن » نوعی آفرینش است که در لحظه انجام می گیرد .

اگر پیشینیان ، هراس از شدن » داشتند

اکنون ما دارای چنین قدرت نفوذی در همۀ زمینه ها نبودیم

و می بایست پس از هزاران سال

به همان برگ انجیر تعبیه شده در پس و پیش خود

مباهات می کردیم .

برای شدن » نیاز به جسارت داریم

و این جسارت وقتی در ما نهادینه می شود که

عقلانیت را در فراتر دیدن تشویق

و افق اندیشه را پیش رو ترسیم کنیم .

اندیشه ای که می تواند به آفرینش یک جهان منجر شود .

همانگونه که در اندیشۀ کن فیکن » خداوندی شد .

خواست که باشد » و در لحظه شد » .

امروز یک تفکر

می تواند همان شدن » را در پی داشته باشد .

فقط کافیست فراتر ببینیم .

همین .

دوشنبه 8 بهمن ماه 97



شعری برای تولد عزیزی که نمیدانم اینک کجاست .

قرار بود باشد و شعر به خویشش تقدیم کنم .

اما چون نیافتمش ، همینجا می نویسم .

شاید روزی بیاید و بخواند .

 

تا سحرگه می سرودم شعر نو

جمله در اوصاف رویش مو به مو


واگشودم دفتری زان مهر وی

تا بر آرم صد بهار از ماه دی » ( 1 )


لاله رو همچون نگاری بی بدیل

آتشی باشد به جان هر خلیل


دلربا و دلنشین و دلفریب  

ای بت زیبای من اَمّن یُجیب ( 2 )


تو همان پیدای ناپیدای من

شاهد و مشهود و هم شیدای من ( 3 )


میزنی هر نغمه در ماهور خویش

دلبریها با رخ چون حور خویش


بر نتابی گر به جان جان من

جان نگیرد کلبۀ احزان من


ای عروس آسمانم ای مَهَم ( 4 )

یوسفی تنها و اینک در چَهَم


رخ نمای امشب که خاک درگهم

چون بر آیی ، رخ به درگاهت نهم

 

کاش از آن پیمانه ها جامی دهی

پیر کنعانت ز محزونی رهی


شاهی یوسف شهود روی توست

ورنه او را بند و زندان ، موی توست


یک نفر گوید که تبریکت کجاست ؟

گر نباشد ، شعرت اینک نابجاست


در حروف اول ابیات بین

یک یک آنها را کنار هم بچین


اینک این هجران و این بیداد رآی

بس کن ای یارا ، کنون بر سایه » آی


سایه های بیداری

سحرگاه دوشنبه 24 دی ماه 97


پ . ن :

( 1 ) = غزلی از مولانا با مطلع : ناگهان اندر دویدم پیش وی

( 2 ) = آیۀ 62 سورۀ نمل

( 3 ) = آیۀ 3 سورۀ بروج

( 4 ) = عروس آسمان – ترانه ای دلنشین از زنده یاد داریوش رفیعی



روزنگار 6

بعد از چند روز بیماری ، احساس میکردم امروز حالم خوب شده .

و تقریباً همینطور هم بود .

اما بعد از ظهر دوباره حالم بد شد .

گاهی وقتها ،

بد بودن حال آدم ها شاید ربطی به بیماری خاصی نداشته باشد

که بتوان مثلاً با فلان آمپول یا فلان قرص مداوایش کنی .

ممکن است حال درونت به هم ریخته باشد .

فرقی نمیکند به چه دلیل .

مهم این است که احساس میکنی بودنت بیهوده است .

بیهوده نه از این جهت که اصلا به درد هیچ کاری نمیخوری .

بلکه از این جهت که احساس کنی که در رساندن برخی پیامهای

معمولی زندگی به اطرافیانت دچار ضعف شدی و نتوانستی

آنطور که شایسته و بایسته است ، آن پیام را منتقل کنی .

مثل صداقت .

وقتی در حالت عادی و بدون هیچ ترفند خاصی نتوانستی

به این مهم دست بیابی ، به نظرم بهتر است سعی بیهوده نکنی .

چون صداقتی که آلوده و آغشته به ترفند شود

اسمش دیگه صداقت نیست

بلکه نامش تحمیل کردن زوری خود به دیگران می باشد .

فکر کنم یک لیوان چایی دارچینی الان می چسبد .

البته اگر پشت بندش یک عدد چسب رازی » نیز ببلعی .

چهارشنبه 28 آذر 97



با خودم عهد بسته ام که وقتی سی سالم شد

سیگار را ترک کنم .

وقتی چهل ساله شدم ، دست از معاش بردارم و مطالعه کنم .

وقتی پنجاه سالم شد ، ازدواج کنم .

وقتی شصت ساله شدم با نوه هایم بازی کنم .

وقتی هفتاد سالم شد ، بمیرم .

وقتی داستان را به یکی از دوستانم بازگو کردم ، گفت :

سیگار را همان بهتر که نکشی تا عهدی برای ترکش نبندی .

مطالعه را از چهل سالگی آغاز نمیکنند که مغز پوکیده باشد .

پنجاه سالگی باید در جشن عروسی دخترت باشی نه خودت .

ازدواجت که در پنجاه سالگی باشد ، در شصت سالگی ، اولین

فرزندت همش نه » سال دارد . البته اگر باد موافق بوزد .

تو به من بگو ببینم !!! این نوه ها را از کجا می آوری ؟

از دختر نه » ساله ات ؟

نمی خواهد در هفتاد سالگی بمیری ، همین الان برو بمیر .

یهویی قانع شدم .

9 آذر ماه 97



سلسلۀ غرامتیان

قسمت اول :

هیچ کس نمیداند که سلسلۀ غرامتیان ، از چه تاریخی ، از کجا ، و چگونه به وجود آمدند . حتی بنیانگذار این سلسله نیز نامعلوم و در هاله ای از ابهام است .

همانطور که سر آغاز این سلسله ، نامعلوم است ، پایان و انتهای آن نیز مشخص نیست . اما وسعت فرمانروایی این سلسله کاملاً مشخص و معلوم است . همۀ جهان هستی .

حتی یک سانتیمتر مربع از این کرۀ خاکی ، خارج از قلمرو غرامتیان نبوده و نیست . و نه تنها زمین ، بلکه سایر کرات و کهکشانها نیز تحت سیطرۀ این سلسله بوده و تا ابد نیز به همین قرار باقی خواهد ماند .

از نام آشناترین غرامتیان بین کرات ، میتوان از خورشید نام برد .

در یک جملۀ ساده میتوان گفت که خورشید غرامت زمین و زمینیان را می پردازد . پس خواسته یا نا خواسته از سلسلۀ غرامتیان محسوب میشود . تاریخ تولد خورشید به 4567 میلیارد سال پیش بر میگردد . و با این رقم نجومی که از عمر آن میگذرد ، هنوز در میانسالی به سر می برد . و با توجه به تاریخ تولد زمین که 454 میلیارد سال پیش می باشد ، می توان گفت اگر خورشید 4113 میلیارد سال ، قبل از زمین متولد شده باشد ، هنوز در آن دوران جزو سلسلۀ غرامتیان نبوده و نباید آن سالها را مرتبط با دوران سلطۀ غرامتیان محسوب کنیم .

اما به هیچ وجه اینگونه نیست و می بایست همۀ عمر خورشید را جزو دوران سلسلۀ غرامتیان محاسبه کنیم .

با یک مثال عینی بهتر خواهیم توانست به این موضوع پی ببریم .

فرض کنیم دختری در سن 25 سالگی ازدواج میکند و در سن 26 سالگی صاحب فرزندی می شود . و آن دختر ، که اکنون یک مادر است ، تا آخر عمر خود ، خواسته یا ناخواسته ، به فرزند خویش غرامت خواهد پرداخت و جزو سلسلۀ غرامتیان محسوب میشود . حال اگر آن دختر را خورشید و فرزند وی را زمین بنامیم ، آیا میتوان گفت که 25 سال عمر ماقبل آن دختر هیچ ربطی به سلسلۀ غرامتیان ندارد ؟ اگر 25 سال عمر آن دختر را از وی بگیریم ، در آن صورت خود آن دختر هنوز وجود خارجی نخواهد داشت . پس چگونه چیزی که خودش بی وجود است می تواند به دیگری وجود بخشد ؟

به این ترتیب باید قبول کنیم که آن 25 سال هم در حقیقت لازمۀ سیر و تکامل آن دختر برای ایجاد یک وجود است . یعنی آن 25 سال پیش زمینه ای است برای ورود به سلسلۀ غرامتیان .

و به زبانی ساده تر ، آن دختر برای این به وجود آمده است که خود به وجود بیاورد . پس میتوان گفت که حتی قبل از تولدش نیز جزو سلسلۀ غرامتیان بوده و همچنین تمام آن 25 سال نیز یک غرامتی بوده است .

در مثال اول دبستان تا دانشگاه  نیز میتوان به همین روال پیش رفت . اگر کسی اول دبستان را نخوانده باشد ، میتواند در همان بدو امر وارد دانشگاه شود ؟ نه البته که نمیتواند . دانشگاه زائیدۀ 12 سال دبستان و دبیرستان می باشد . و فرزند آن دختر ، زائیدۀ 25 سال عمر آن دختر بوده و بدون پیش زمینه و پیش پرداخت عمر آن دختر ، هرگز آن بچه متولد نمیشد . همانطور که قبلا اشاره شد ، اگر آن دختر خورشید و فرزند وی ، زمین فرض شود ، در داستان زمین و خورشید نیز همین روال و قاعده حاکم است و 4113 میلیارد سال عمر خورشید ، پیش از تولد زمین ، در حقیقت همان پیش زمینه و پیش پرداخت برای تولد زمین می باشد و نهایتاً میتوان نتیجه گرفت که خورشید از بدو تولدش ، جزو سلسلۀ غرامتیان بوده است . و حتی پیش از آن .

اگر حوصله داشته باشم ، این داستان ادامه دارد .

شنبه 27 بهمن 97



یاد یار مهربان آید همی

 

پنج و شش روزی خیالم 

هر شب از دستم گرفته

پیش خویشم می بَرَد

خانه ای آنسوی ابر

وسعتی در حد صبر

با رهی پر پیچ و خم

دور و نزدیکش چه دانم ؟

اندکی بیش است و کم .

دست در دست خیال

می سپارم در سکوت

راه بی فرجام خویش

تا رِسَم در جای خویش .

چشم بندی هم به چشم

هر دو دستم پیش رو

تا نیفتم ناگهان

در سراب بیدلان .

می رسیم آنجا که دنیای من است

به همانجایی که من هم بی من است .

دیدمش بنشسته در کنج فِراق

آیتی می خوانَد از آیات طاق

گوشۀ چشمی که تر بود از فغان  

گوشۀ چشمی به سوی آسمان

یک نگاه نیمه هم بر من نمود

اینکه بنشین ای مسافر در سکوت .

اندکی تردید و آنگه می نشینم در کنار

تا ببینم زندگی را در قمار

رو به من کرد و چنینم لب گشود :

در پی من بودی اینک این منم

تو چه می خواهی از این جان و تنم ؟

این همان جان است که عمری با تو بود

تن به جان آمد ز دستت ، جان خویشش در ربود

اینک اینجا آمدی جان خواه خویش ؟

پا گشادی در طلب در راه خویش ؟

با چه رویی آمدی اندر طلب ؟

تو طلبها را ز جانت وا طلب

این همان جان است که می باید سبب

گر سببها را ندانی تو سَبَق

هرگز آن جانت نیابی در طَبَق .

پا شدم از مجلسش بیرون شدم

نرم نرمک راهی جیحون شدم

یادم آمد رودکی با یار خویش

می تند هم جان و هم طومار خویش :

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی های او

زیر پا چون پرنیان آید همی

ای تو یارا شاد باش و دیر زی

میر زی تو ، شادمان آید همی

میر ماه است و ، یار آن آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و ، یار آن بوسِتان

سرو سوی بوسِتان آید همی

پنجشنبه 18 بهمن ماه 97  



امروز با خبر شدم که پدر بزرگوار رامین قلی زاده » یکی از هم وبلاگی های عزیز ما فوت کرده اند .

خبر ، خبر ناگوار بود و درد خو .

قبل از هر کلامی این واقعۀ دردناک را به رامین قلی زاده و خانوادۀ محترم ایشان تسلیت عرض میکنم .

.

رامین را از همینجا و در گذرهای وبگردی می شناسم .

چند مطلب از نوشته های ایشان را خواندم .

با اینکه 180 درجه تفاوت عقیدتی با رامین داشتم و دارم

اما در مطالب ایشان مواردی یافتم که هنوز وم شاگردی مرا به من گوشزد میکند .

و جالب است که اولین نقد من به یکی از نوشته هایش اینقدر تند و بی پرده بود

که در باز خوانی نقدم ، خودم از خودم شرمنده شدم .

میدانم که گاهی نیش قلمم ، واقعاً زهر آگین و کشنده است

اما از آنجایی که میدانم بهترین نقدها ، نقدهایی است که واضح و صریح گفته می شود

و البته با کمی چاشنی انعطاف و ملایمت

که متاسفانه گاهی این لطافت را به بهای بیان واقعیت کنار میگذارم

و همان می شود که رامین خوش اخلاق و بسیار مهربان

آن مطلب را از وبلاگش حذف نمود

و من هنوز دانه دانه عرق شرم از جبین خویش می زدایم

در مقابل آنهمه مروت و گذشت و مردانگی .

اینکه دوستان بیایند و نوشته های مرا حلوا حلوا کنند روی سرشان

در حق من لطف نکرده اند

بلکه موجبات خود برتر بینی » مرا فراهم نموده اند

که اولین ضررش درجا زدن من در همان تفکر زیر سطحی خواهد بود .

حرف حسابم این نیست که برویم و بگردیم

و هر جا حرفی مخالف اندیشۀ خود یافتیم

خود کلام و نویسنده را شقه شقه کنیم

که اگر اینگونه بود

هشت میلیارد انسان زمینی

از فردا باید هر کدام شمشیر از رو ببندند

و صبح که از خانه بیرون زدند ؛ هر کسی را که در مقابلشان سبز شد

به جرم منطبق نبودن اندیشۀ طرف مقابل با تفکر ایشان

به قول آن حراف : به دو قسمت مساوی تقسیم کنند .

نه به هیچ وجه بنده چنین تصوری از نقد ندارم .

در نقد ؛ هم باید زیباییها را شکافت و هم اگر زشتی وجود داشت ، زشتیها را .

و هم اگر تاکیدی غلط بر مقوله ای رفته ، اصلاح آن غلط را .

دوستی من با رامین با همۀ اختلاف آراء

یک دوستی شاگردی و استادی است

که صد البته رامین ثابت نمود که استادی بی نظیر است .

برخی از دوستان عادت دارند

هر کسی از راه رسید

دو خط نوشتۀ با سر و ته و یا بی سر و ته ایشان را حلوا حلوا کنند و بهبه و چهچه

که مثلاً ایشان را خوش آید

اگر قرار بود که هر مطلب و نوشته و تفکری حلوا حلوا شود

امروز می بایست من جایگاه مریم حیدر زاده و مولانا را یکی می پنداشتم

و یک تخت دو نفره برای ایشان سفارش میدادم .

اگر نقدی منطبق با واقعیت بود ( توجه بفرمائید : عرض نکردم : حقیقت ؛ گفتم : واقعیت . که این دو با هم فرقی عظیم دارند ) یقۀ پیرهن پاره نکنیم و برگردیم یک بار دیگر مطلب خویش را باز خوانیم . اما اینبار از نگاه یک خواننده . نه از دیدگاه نویسندۀ مطلب . آنوقت حتماً پی به نقایص آن خواهیم برد و با وجود داشتن دو تا کفش ، هر دو پایمان را در یک کفش نخواهیم کرد .

حرف در این مورد زیاد دارم

اما مثلا این یادداشت ، یک تسلیت بود که من این بلا را سرش آوردم .

پشیمان هم نیستم که چرا پیام تسلیت به این روز افتاد

چون هدفم تسکین رامین بود از غم عظیمی که پیش رو دارد

و همچنین اشاره ای به بزرگواری رامین که فکر کنم اندکی از بیش را گفتم .

یاد و خاطر پدر بزرگوار رامین گرامی

و صبوری و تحمل رامین و خانوادۀ محترم ایشان را در گذار از این واقعه ، خواهانم .

و آرزو میکنم هرگز هیچکدام از دوستان دچار ملالی نشوند که عبور از آن برایشان سخت باشد .

آدرس وبلاگ رامین ، در ستون پیوندهای روزانه بنده ثبت شده .


جانت آزرده شده ؟

پس میازار تو آن یاس

که از حائل دیوار حیاطت

سرکی از سر شوق

شاید هم سرقت یک لحظه نگاهت

نقشۀ چشم

به آن پنجرۀ حجم نگاه تو کشید

و تو اما

چنان پردۀ اما و نکن

رخ آن پنجره آویز نمودی

که به یک منفذ نور

سجده می بُرد

که یا رب

چه شود ؟ چه شود ؟

یک دم و یک لحظه عبور ؟

بستی اما

ره فریاد مرا

تو بگو

چه کس آزرد به یغمای نگاه ؟

من ؟

یا تو

ای ناز

که نیلوفر این برکه شدی ؟



یکشنبه 14 یهمن ماه 97



سلسلۀ غرامتیان

قسمت سوم : ( کابوسی در خواب )

 

قاضی : چرا آن مرد را کشتی ؟

متهم : مگر فامیل شما بود ؟

قاضی : چه فرقی میکند چه کسی بود ؟ سوال من این است که چرا آن مرد را کشتی ؟

متهم : اگر آشنای شما نیست ، پس شما چکاره اید که می پرسید ؟ به شما چه مربوط ؟

قاضی : من باید بین شما و آن مردی که کشتی ، عدالت را برقرار کنم .

متهم : چرا ؟ مگر شما خدا هستید ؟  

قاضی : اولا اینجا من سوال میکنم و شما جواب میدهید و شما حق سوال کردن ندارید . دوما این چه سوالی است که میکنید ؟ خدا برتر از هر چیز و هر کسی است .

متهم : اولا چه کسی چنین تقسیم نابجایی کرده که شما می توانید بپرسید ولی من نه ؟ اصلاً چه کسی به شما چنین اختیاری داده ؟ دوماً به من بگویید ببینم ، چرا وقتی قابیل ، هابیل را کشت ، هیچ قاضی در آن موضوع دخالت نکرد ؟ و چرا هیچ کس در مورد هابیل و قابیل ، داستان عدالت را برقرار نکرد ؟

قاضی : این غلط کردنها به شما نیامده . فقط جواب سوال را بده .

متهم : این غلط کردنها هم به شما نیامده که جای خدا بنشینید .

قاضی : اما شما جرمی مرتکب شده اید که باید پاسخگو باشید .

متهم : به شما یا به خدا ؟

قاضی : هم به من و هم به خدا .

متهم : اینجا یا اون دنیا ؟

قاضی : هم اینجا و هم اون دنیا .

متهم : شما که گفتید آن مرد فامیل شما نیست . پس چرا باید به شما توضیح بدهم ؟ در ضمن اگر خدا به همۀ امور آگاه است و دانا ، نادانی مثل تو به چه کارش آید که حتی نمیدانی که چرا من آن مرد را کشتم ؟ و اگر مدعی هستی که شما نمایندۀ خدا بر روی زمینی ، خب آقای نماینده ، پاشو برو اون قابیل را پیدا کن و بپرس چرا هابیل را کشت ؟ و اگر قرار است به خدا جوابگو باشم ، اون دنیا خودم به خدا می گویم . هر چند که فکر نکنم نیازی به این کار باشد . چون خدا به همۀ امور آگاه است . پس گفتن من چه فرقی به حال خدا میکند . او که میداند .

قاضی : اما شما باید در این دنیا هم قصاص شوید .

متهم : چرا ؟ برای یک خلاف ، چند بار یک نفر را به مسلخ می برند ؟ اینجا که می کشید . آنجا هم که میکشند . شما را چه کسی باید محاکمه کند که مرا میکشید ؟ قتل ، قتل است دیگر . چه فرقی میکند ؟ وقتی من میکشم ، می شوم مجرم . اما همین که شما بکشید ، اسمش می شود عدالت آره ؟

قاضی : تو دیوانه ای ؟

متهم : نه . فقط یک احمقم که هر داستانی را باور میکنم .

خیس عرق از خواب پریدم .

روی تختم نشسته ام به این فکر میکنم که :

هابیل از سلسلۀ غرامتیان بود آیا ؟

بعدش هم یاد داستان مولانا افتادم که :

حسن مُرد .

حالا در جملۀ حسن مُرد »

فاعل و فعل و مفعول ، کدام است ؟

حسن » فاعل است .

چون عمل مردن را او انجام داده است .

مُرد » فعل است

چون حالت جمله را بیان میکند .

خب پس مفعول کو ؟

  حسن » مفعول است .

چون عمل مردن » بر روی او انجام شده است .

با این حساب میتوان گفت : حسن قاتل خودش می باشد .

چون حسن » خودش را مُردانده ( الان اختراع کردم ) است .

آهااااااااااای آقای قاضی !!!!!!!!!

بیا حسن » را محاکمه کن . چون قاتل خودش هست .

بیراه نمی گفت آن رند شیراز که :

این طایفه از کشته ستانند غرامت »

حالا دیدید ؟ زمان حافظ نیز سلسلۀ غرامتیان وجود داشت .

برگردیم به حسن »

چه بکنیم با این قاتل که خودش را به قتل رسانده ؟

لطفاً نگویید که مردن با قتل فرق میکند .

این را خودم هم میدانم .

اما اینجا قتل اتفاق افتاده نه مردن .

چون حسن خودش را به دست خودش مُردانده »

این یک قتل است . حالا شبهه عمد یا عمد بودن آن را ، همان قاضی نمایندۀ خدا باید بیاید تشخیص دهد .

حالا ببینیم آن یکی رند چه می گوید :

ماتَ زیدٌ ، زید اگر فاعل بُوَد

لیک فاعل نیست ، کو عاطل بُوَد

او ز روی لفظ نحوی فاعل است

ورنه او مفعول و موتش قاتل است

خیلی خب . قاتل پیدا شد .  

مولانا گفت : مرگ ، قاتل است .

خب پس باید غرامت » از مرگ بگیریم .

حسن : مرگ و زندگی ، دست کیست ؟

مادر حسن : خدا

دوشنبه 29 بهمن ماه 97



سلسلۀ غرامتیان

قسمت دوم :

احتمالا برخی از دوستان ایراد بگیرند که چرا داستان بی مقدمه شروع شد و هیچ زمینه ای برای شروع آن چیده نشد ؟

جواب این سوال را باید در خودشان بجویند نه در این داستان .

این یک داستان ذهنی و پرسشگرایانه است .

همۀ ما هر لحظه ، بی هر مقدمه ای ممکن است سوالی پیش رویمان پدید بیاید . و ممکن است پرسشی داشته باشیم که حتی جوابی برای آن نباشد . آیا نباید بپرسیم ؟

اصلا جهان هستی مگر با مقدمه و برنامه ریزی قبلی پدید آمده ؟

مگر یک خدا یا چند خدا در بدو امر نشسته اند برای تولید این جهان برنامه ریزی کرده اند ؟

اگر داستان علمی بیگ بنگ » را قبول کنیم ، می بایست انفجار یهویی بی مقدمه را نیز بپذیریم و اگر داستانهای آسمانی را قبول کنیم می بایست کن فیکن » و داستانهای پیش از آن را بپذیریم . کدامیک از اینها مقدمه و زمینۀ زمینه چینی پیش از وقوع داشته ؟

همانطور که عرض کردم این یک داستان بر مبنای پرسش است .

بنده نه علامۀ دهرم برای اثبات یا نفی چیزی و نه چنین تخصصی دارم و نه چنین قصدی دارم . و آنهایی که مدعی هستند در صورت نداشتن تخصص در امری ، پرسشی نیز نباید پرسیده شود ، باید عرض کنم که پرسش ، برای یادگیری است . چه آن پرسش درست باشد یا نادرست . اگر کسی در علم طبابت تخصصی نداشته باشد ، نمیتواند بپرسد : چرا دل درد و سر درد و شکم درد دارم ؟ آیا برای پرسیدن همین چند سوال ساده ، می بایست برود 30 سال پزشکی بخواند ؟ و اگر نخوانده باشد حق ندارد بپرسد چرا دل درد دارم ؟ همۀ ما در پرسیدن هر سوالی آزادیم و محق . اما اگر تخصصی در زمینه ای نداشتیم ، فقط حق جراحی کبد نداریم . ولی حق پرسش داریم .

اگر یک نفر پرسید : آقا این خدایی که می گویید کجاست و چه شکلی است و چگونه عمل میکند ، سر مبارکش باید غرامت » این سوال باشد ؟ هر چند که هزاران و میلیونها نفر تا کنون جزو همین سلسلۀ غرامتیان بوده و غرامت همین سوال و سوالهای دیگر را پرداخت نموده اند . اگر از معلمی پرسیده شد فرضیۀ تکامل داروین را با آیات آسمانی چگونه میتوان جمع بست ، غرامتش یک صفر گنده در کارنامۀ پرسش کننده است ؟ میدانی اگر ، جواب بده . نمیدانی اگر ، حق حکم نداری . تخصص در امری ، مجوز حکم برای هیچ کس صادر نمیکند . آن پزشک جراح مغز در مقابل سکتۀ مغزی یک نفر که منجر به کما » شده حتی  ، فقط حق مداوا دارد نه حق امر به انفصال همۀ دستگاههای زنده ماندن آن محتضر و گرفتن جان او .

ممکن است بگویند که : یک دامپزشک متخصص اگر برایش اثبات شود که یک میلیون قطعه مرغ به مرضی دچار شده اند که می بایست همگی معدوم شوند ، حکم به معدوم شدنشان میدهد . و حکمش نیز می بایست بدون چون و چرا اجرا شود .

بله . چنین حکمی رواست . اما آن دامپزشک بر اساس اینکه چه مقدار از این مرغها را بی خدایان میخورند و چه مقدار آن را با خدایان میخورند ، حکم نکرده . بلکه سلامت همۀ آنها برایش مهم بوده . و همچنین آن متخصص در راستای ضرر و زیان و یا سود مرغداریها و صاحبان آنها ، فتوای معدوم کردن آن مرغها را نداده . و هیچگونه نفع شخصی در این میان نداشته است .  آیا کلیسای قرون وسطی وقتی حکم به معدوم نمودن خروسهایی نمود که به بازار مرغ کلیسا ضرر می رساند در رابطه با منافع عموم مردم بود ؟ یا منافع کلیسا ؟ حالا چون کشیشان کلیسا متخصص در امور بودند ، آیا حق چنین حکمی را داشتند ؟ یا تخصصشان فقط در راستای حفظ منافع خودشان بود و آن حکمها نیز از آن جهت صادر شدند ؟

یکشنبه 28 بهمن 97  



سلسلۀ غرامتیان

قسمت اول :

هیچ کس نمیداند که سلسلۀ غرامتیان ، از چه تاریخی ، از کجا ، و چگونه به وجود آمدند . حتی بنیانگذار این سلسله نیز نامعلوم و در هاله ای از ابهام است .

همانطور که سر آغاز این سلسله ، نامعلوم است ، پایان و انتهای آن نیز مشخص نیست . اما وسعت فرمانروایی این سلسله کاملاً مشخص و معلوم است . همۀ جهان هستی .

حتی یک سانتیمتر مربع از این کرۀ خاکی ، خارج از قلمرو غرامتیان نبوده و نیست . و نه تنها زمین ، بلکه سایر کرات و کهکشانها نیز تحت سیطرۀ این سلسله بوده و تا ابد نیز به همین قرار باقی خواهد ماند .

از نام آشناترین غرامتیان بین کرات ، میتوان از خورشید نام برد .

در یک جملۀ ساده میتوان گفت که خورشید غرامت زمین و زمینیان را می پردازد . پس خواسته یا نا خواسته از سلسلۀ غرامتیان محسوب میشود . تاریخ تولد خورشید به 4567 میلیارد سال پیش بر میگردد . و با این رقم نجومی که از عمر آن میگذرد ، هنوز در میانسالی به سر می برد . و با توجه به تاریخ تولد زمین که 454 میلیارد سال پیش می باشد ، می توان گفت اگر خورشید 4113 میلیارد سال ، قبل از زمین متولد شده باشد ، هنوز در آن دوران جزو سلسلۀ غرامتیان نبوده و نباید آن سالها را مرتبط با دوران سلطۀ غرامتیان محسوب کنیم .

اما به هیچ وجه اینگونه نیست و می بایست همۀ عمر خورشید را جزو دوران سلسلۀ غرامتیان محاسبه کنیم .

با یک مثال عینی بهتر خواهیم توانست به این موضوع پی ببریم .

فرض کنیم دختری در سن 25 سالگی ازدواج میکند و در سن 26 سالگی صاحب فرزندی می شود . و آن دختر ، که اکنون یک مادر است ، تا آخر عمر خود ، خواسته یا ناخواسته ، به فرزند خویش غرامت خواهد پرداخت و جزو سلسلۀ غرامتیان محسوب میشود . حال اگر آن دختر را خورشید و فرزند وی را زمین بنامیم ، آیا میتوان گفت که 25 سال عمر ماقبل آن دختر هیچ ربطی به سلسلۀ غرامتیان ندارد ؟ اگر 25 سال عمر آن دختر را از وی بگیریم ، در آن صورت خود آن دختر هنوز وجود خارجی نخواهد داشت . پس چگونه چیزی که خودش بی وجود است می تواند به دیگری وجود بخشد ؟

به این ترتیب باید قبول کنیم که آن 25 سال هم در حقیقت لازمۀ سیر و تکامل آن دختر برای ایجاد یک وجود است . یعنی آن 25 سال پیش زمینه ای است برای ورود به سلسلۀ غرامتیان .

و به زبانی ساده تر ، آن دختر برای این به وجود آمده است که خود به وجود بیاورد . پس میتوان گفت که حتی قبل از تولدش نیز جزو سلسلۀ غرامتیان بوده و همچنین تمام آن 25 سال نیز یک غرامتی بوده است .

در مثال اول دبستان تا دانشگاه  نیز میتوان به همین روال پیش رفت . اگر کسی اول دبستان را نخوانده باشد ، میتواند در همان بدو امر وارد دانشگاه شود ؟ نه البته که نمیتواند . دانشگاه زائیدۀ 12 سال دبستان و دبیرستان می باشد . و فرزند آن دختر ، زائیدۀ 25 سال عمر آن دختر بوده و بدون پیش زمینه و پیش پرداخت عمر آن دختر ، هرگز آن بچه متولد نمیشد . همانطور که قبلا اشاره شد ، اگر آن دختر خورشید و فرزند وی ، زمین فرض شود ، در داستان زمین و خورشید نیز همین روال و قاعده حاکم است و 4113 میلیارد سال عمر خورشید ، پیش از تولد زمین ، در حقیقت همان پیش زمینه و پیش پرداخت برای تولد زمین می باشد و نهایتاً میتوان نتیجه گرفت که خورشید از بدو تولدش ، جزو سلسلۀ غرامتیان بوده است . و حتی پیش از آن .

اگر حوصله داشته باشم ، این داستان ادامه دارد .

شنبه 27 بهمن 97



یاد یار مهربان آید همی

 

پنج و شش روزی خیالم 

هر شب از دستم گرفته

پیش خویشم می بَرَد

خانه ای آنسوی ابر

وسعتی در حد صبر

با رهی پر پیچ و خم

دور و نزدیکش چه دانم ؟

اندکی بیش است و کم .

دست در دست خیال

می سپارم در سکوت

راه بی فرجام خویش

تا رِسَم در جای خویش .

چشم بندی هم به چشم

هر دو دستم پیش رو

تا نیفتم ناگهان

در سراب بیدلان .

می رسیم آنجا که دنیای من است

به همانجایی که من هم بی من است .

دیدمش بنشسته در کنج فِراق

آیتی می خوانَد از آیات طاق

گوشۀ چشمی که تر بود از فغان  

گوشۀ چشمی به سوی آسمان

یک نگاه نیمه هم بر من نمود

اینکه بنشین ای مسافر در سکوت .

اندکی تردید و آنگه می نشینم در کنار

تا ببینم زندگی را در قمار

رو به من کرد و چنینم لب گشود :

در پی من بودی اینک این منم

تو چه می خواهی از این جان و تنم ؟

این همان جان است که عمری با تو بود

تن به جان آمد ز دستت ، جان خویشش در ربود

اینک اینجا آمدی جان خواه خویش ؟

پا گشادی در طلب در راه خویش ؟

با چه رویی آمدی اندر طلب ؟

تو طلبها را ز جانت وا طلب

این همان جان است که می باید سبب

گر سببها را ندانی تو سَبَق

هرگز آن جانت نیابی در طَبَق .

پا شدم از مجلسش بیرون شدم

نرم نرمک راهی جیحون شدم

یادم آمد رودکی با یار خویش

می تند هم جان و هم طومار خویش :

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی های او

زیر پا چون پرنیان آید همی

ای تو یارا شاد باش و دیر زی

میر زی تو ، شادمان آید همی

میر ماه است و ، یار آن آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و ، یار آن بوسِتان

سرو سوی بوسِتان آید همی

پنجشنبه 18 بهمن ماه 97  



سلسلۀ غرامتیان

قسمت سوم : ( کابوسی در خواب )

 

قاضی : چرا آن مرد را کشتی ؟

متهم : مگر فامیل شما بود ؟

قاضی : چه فرقی میکند چه کسی بود ؟ سوال من این است که چرا آن مرد را کشتی ؟

متهم : اگر آشنای شما نیست ، پس شما چکاره اید که می پرسید ؟ به شما چه مربوط ؟

قاضی : من باید بین شما و آن مردی که کشتی ، عدالت را برقرار کنم .

متهم : چرا ؟ مگر شما خدا هستید ؟  

قاضی : اولا اینجا من سوال میکنم و شما جواب میدهید و شما حق سوال کردن ندارید . دوما این چه سوالی است که میکنید ؟ خدا برتر از هر چیز و هر کسی است .

متهم : اولا چه کسی چنین تقسیم نابجایی کرده که شما می توانید بپرسید ولی من نه ؟ اصلاً چه کسی به شما چنین اختیاری داده ؟ دوماً به من بگویید ببینم ، چرا وقتی قابیل ، هابیل را کشت ، هیچ قاضی در آن موضوع دخالت نکرد ؟ و چرا هیچ کس در مورد هابیل و قابیل ، داستان عدالت را برقرار نکرد ؟

قاضی : این غلط کردنها به شما نیامده . فقط جواب سوال را بده .

متهم : این غلط کردنها هم به شما نیامده که جای خدا بنشینید .

قاضی : اما شما جرمی مرتکب شده اید که باید پاسخگو باشید .

متهم : به شما یا به خدا ؟

قاضی : هم به من و هم به خدا .

متهم : اینجا یا اون دنیا ؟

قاضی : هم اینجا و هم اون دنیا .

متهم : شما که گفتید آن مرد فامیل شما نیست . پس چرا باید به شما توضیح بدهم ؟ در ضمن اگر خدا به همۀ امور آگاه است و دانا ، نادانی مثل تو به چه کارش آید که حتی نمیدانی که چرا من آن مرد را کشتم ؟ و اگر مدعی هستی که شما نمایندۀ خدا بر روی زمینی ، خب آقای نماینده ، پاشو برو اون قابیل را پیدا کن و بپرس چرا هابیل را کشت ؟ و اگر قرار است به خدا جوابگو باشم ، اون دنیا خودم به خدا می گویم . هر چند که فکر نکنم نیازی به این کار باشد . چون خدا به همۀ امور آگاه است . پس گفتن من چه فرقی به حال خدا میکند . او که میداند .

قاضی : اما شما باید در این دنیا هم قصاص شوید .

متهم : چرا ؟ برای یک خلاف ، چند بار یک نفر را به مسلخ می برند ؟ اینجا که می کشید . آنجا هم که میکشند . شما را چه کسی باید محاکمه کند که مرا میکشید ؟ قتل ، قتل است دیگر . چه فرقی میکند ؟ وقتی من میکشم ، می شوم مجرم . اما همین که شما بکشید ، اسمش می شود عدالت آره ؟

قاضی : تو دیوانه ای ؟

متهم : نه . فقط یک احمقم که هر داستانی را باور میکنم .

خیس عرق از خواب پریدم .

روی تختم نشسته ام به این فکر میکنم که :

هابیل از سلسلۀ غرامتیان بود آیا ؟

بعدش هم یاد داستان مولانا افتادم که :

حسن مُرد .

حالا در جملۀ حسن مُرد »

فاعل و فعل و مفعول ، کدام است ؟

حسن » فاعل است .

چون عمل مردن را او انجام داده است .

مُرد » فعل است

چون حالت جمله را بیان میکند .

خب پس مفعول کو ؟

  حسن » مفعول است .

چون عمل مردن » بر روی او انجام شده است .

با این حساب میتوان گفت : حسن قاتل خودش می باشد .

چون حسن » خودش را مُردانده ( الان اختراع کردم ) است .

آهااااااااااای آقای قاضی !!!!!!!!!

بیا حسن » را محاکمه کن . چون قاتل خودش هست .

بیراه نمی گفت آن رند شیراز که :

این طایفه از کشته ستانند غرامت »

حالا دیدید ؟ زمان حافظ نیز سلسلۀ غرامتیان وجود داشت .

برگردیم به حسن »

چه بکنیم با این قاتل که خودش را به قتل رسانده ؟

لطفاً نگویید که مردن با قتل فرق میکند .

این را خودم هم میدانم .

اما اینجا قتل اتفاق افتاده نه مردن .

چون حسن خودش را به دست خودش مُردانده »

این یک قتل است . حالا شبهه عمد یا عمد بودن آن را ، همان قاضی نمایندۀ خدا باید بیاید تشخیص دهد .

حالا ببینیم آن یکی رند چه می گوید :

ماتَ زیدٌ ، زید اگر فاعل بُوَد

لیک فاعل نیست ، کو عاطل بُوَد

او ز روی لفظ نحوی فاعل است

ورنه او مفعول و موتش قاتل است

خیلی خب . قاتل پیدا شد .  

مولانا گفت : مرگ ، قاتل است .

خب پس باید غرامت » از مرگ بگیریم .

حسن : مرگ و زندگی ، دست کیست ؟

مادر حسن : خدا

دوشنبه 29 بهمن ماه 97



نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

حافظ


حافظ این نذر تو مقبول نیفتد به خدا

خاک آن میکده افتاده از این خاک جدا


این همه گند که بر سیرت محراب زدند

محو شد میکده و ساقی پوشیده ردا


یکشنبه 12 اسفند 97





می خوانم و می فهمم و میگذرم
و دوباره که باز میگردم
نقطه . سرِ سطر

و میدانم که هیچ نمیدانم
برخی مطالب ، چنان ماندگارند در ذهن آدمی
که گویی وایتکس » مرگ نیز
قادر به زدودن آن لکه ی ماندگار نیست

و برخی نیز ، چنان فهم آورند که تو را ؛ وَهم !!! آورند
و تو در زمان ،،، چنین خیال میکنی ؛ که فهمیدی
اما دوباره که باز گشتی به همان نقطه ی پیشین
معانی دیگری از کانِ فهم ؛ برایت روشن میشود
که تو
تشنه ی بیقراری و
دیگر
جرعه جرعه سیراب نمی شوی
و آنگاه
نهر نهر می نوشی
تا دریا شوی
و بحر بحر می خروشی
بر خارای ساحل نادانی


.


گویا مستی من با این غزل شنیدنیست

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند ، بستانند


می خوانم و می خوانم و می خوانم و می خوانم
به تکرار روزهای بر باد رفته » ام
و اَشلی » را چنان در رویاهای خویش می پرورانم
که آشیل » روئین تن از آن میسازم
و چقدر هم به خود می بالم از اندوخته های دانائیم
و یک شب اما
حنجره شجریان ، پنجره بینائیم را اینگونه می گشاید
به فتراک جفا ، دلها چو بر بندند ، بر بندند .
و دوباره و سه باره و پاره پاره این هوش من
که سالها خواندم و ندانستم که کدام بند » ؛؛؛
اسارت دل است و
کدام بند » بسته ی ناگشوده ؟


و یک روز


با دولت آبادی در کلیدر » کوهستانی ،،، در خراسان
بر روی تپه ای می نشینم و
غروبی را تماشا میکنم که پیش از این نیز
در همان بر باد رفته » ها دیده بودم و ندیده بودم آن سنگریزه را
که در کشاکشی عجیب
این یک فرو میرود در افقهای دور دست و
آن دگر
 
سایه » می گستراند در بی نهایت

و باز میگذرد زمان و
من
سرانگشتان خویش
به عاریت میدهم به ارغنونی » که گویا ثالثی »
از همان خراسانِ هراسان می نوازد


و کمی دورتر
در کاشانم و
پشت پنجره ای بر سپهر می نگرم با سپهری »  
و آسمان ابری
و
دل زخمی سهراب »  
که
 
نوش دارو » میطلبد
از نجوای :  

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم ،،، حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند !!!


و من آنقدر در کوچه » مشیری رفتم و رفتم و رفتم
که
وقتی به خود آمدم
دیدم
دولت آبادی
 
سایه های بیداری » را چنان گسترانده
که من
امروز
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
 
دلشدگان » را هستی بخشید  
و گویا او نیز
خراسان پیشه بود
و
همچون مولانا
در بند شمسی » از تبریز ؛ تب » ریز » شد  


راهشان پایدار
و سایه های بیداری » شان بر سرم مستدام  


پنجشنبه 29 آبان 94

 



در وصف بهار

 

میرسد باز این بهار باده ها

ساقی سیمین تنان ساقه ها

فتنه دارد نرگس مستانه اش

دیده مفتون میکند فتانه اش

چادر از رخ می گشاید بی دریغ

می سپارد بهمن و دی را به تیغ

می دمد روح شکوفه بر درخت

یاس عریان را دهد گلهای رخت

رَز بیاراید به برگ و شاخه ها

دختر رَز را عروس باده ها

با بنفشه گوید از رنگ بنفش

برگ و گلهایش زند صد گونه نقش

نسترن را می نوازد با نسیم

با همان دم ، زر شود جانش نه سیم

اشک مریم را ببیند سر به زیر

گوید او را زیر سر داری سفیر ؟

گوید آری من اسیر ره شدم

شرمسار جذبه های مه شدم

لاله بودم پیش از این با داغ دل

کس ندارد همچو من پایی به گِل  

می زداید اشک از چشمان وی

می گمارد وی به دشتستان جِی ( 1 )

هر گلی را بادۀ رنگی دهد

بر هَزاران نغمۀ چنگی » دهد

آن شنیدستی که در عهد عمر

بود چنگی مطربی با کرّ و فر

بلبل از آواز او بی خود شدی

یک طرب ز آواز خوبش صد شدی » ( 2 )

اینک اینک این بهار و این شما

بس مبارک باشد این مرغ هما

پ. ن :

( 1 ) جی = نام قدیم اصفهان

( 2 ) آن شنیدستی که در = مثنوی مولانا – دفتر اول – داستان پیر چنگی

جمعه دوم فروردین 98



نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

حافظ


حافظ این نذر تو مقبول نیفتد به خدا

خاک آن میکده افتاده از این خاک جدا


این همه گند که بر سیرت محراب زدند

محو شد میکده و ساقی پوشیده ردا


یکشنبه 12 اسفند 97


چند وقتی هست که دل و دماغ هیچ کاری را ندارم .

بی حوصله ام .

درست مثل کسی که پول زیادی را گم کرده باشد .

عجب مثال بیخودی زدم .

آخه من توی عمرم ،

کی پول قلمبه داشتم که آن را گمش کنم

و تازه احساس خاصی هم در موردش داشته باشم ؟

نمیدانم چرا بعضی وقتها میروم سراغ برخی تمثیل ها

که نه رابطۀ نَسَبی با من دارند و نه رابطۀ سَبَبی .

بگذریم

داشتم کتاب شعر » مرهم مهتاب » از شاعر گرانقدر استاد ناظر شرفانه ای را می خواندم که با دست خط و امضای خودش در تاریخ 98 / 8 / 28 به بنده عنایت فرمودند . هیچ یادم نمی رود وقتی در آن جلسه ، از استاد اجازه گرفتم تا غزل به کجا چنین شتابان » سرودۀ خودم را در پیشگاه ایشان بخوانم ، قبل از خواندن غزل ، چه اضطرابی داشتم و پس از خواندن آن ، چه شوقی . شاعر گرانقدر فقط یک ساعت در مورد یک بیت از آن غزل بیاناتی فرمودند که خود من که آن غزل را سروده بودم ، مبهوت نگاهش میکردم که : آخه چطور ممکن است من بیتی را بگویم که این همه اعجاز در آن باشد و خودم بیخبر ؟ و امروز بعد از حدود 10 سال ، وقتی خوب نگاه میکنم ، می بینم آن غزل و آن یک بیت ، نه تنها هیچ اعجاز و ایجاز شعری نداشته ، بلکه یک غزل ساده و پیش پا افتاده ای هست که حتی برخی از ابیاتش ، بی معنی نیز هست . اما استاد بزرگوار با دید » بزرگوارانه ، چنان آن غزل و آن بیت را ستودند که آن روز من احساس مولوی » بودن کردم . و آن وقت من ! چه کردم با ؟

از این هم بگذریم .

یک غزل زیبا از همان کتاب را که خیلی دوستش دارم ، هدیۀ سال نو برای دوستانی که با همۀ بد اخلاقی هایم ساختند و دم بر نیاوردند ؛ و صد البته برای عزیزی که بیش از همه رنجاندمش ، تقدیم میکنم :  

می خواستم گلواژه ای پیدا کنم ، اما نشد

منظومه ای از حسن او انشاء کنم ، اما نشد

می خواستم با بال نور ، تا شهر رویاهای دور

فارغ ز پروای عبور ، پَر ! وا کنم ، اما نشد

می خواستم از پای شب ، زنجیر ظلمت بگسلم

وان سینۀ بی نور را ، سینا کنم ، اما نشد

می خواستم بر پیکر پروانه ای پَر سوخته

از دیدگانم شبنمی ، اهدا کنم ، اما نشد

می خواستم حتی شبی ، در خلوت بیغوله ای

تنهای تنها ، با دلم نجوا کنم ، اما نشد

حرف وفاق و همدلی ، یک واژۀ گمگشته بود

می خواستم ، آن واژه را پیدا کنم ، اما نشد

من شمع بودم ، اخگر او ، من گنج بودم ، گوهر او

می خواستم ، خود را در او معنا کنم ، اما نشد

م .م . ناظر شرفخانه ای

نوای آسمانی شجریانِ پدر با روح این غزل در آمیخت و بار دیگر غنچه های جانم را شکوفا نمود .

12 فروردین 98



1

عرق نعناع

فصل اول – قسمت اول

چند روزی بود که حواسم به او بود .

موقع ناهار که میشد همراه با ظرف غذایش ،

یک کیسه پر از قرص و دارو نیز سر میز ناهار می آورد .

قبلاً میز ناهارمان جدا از هم بود .

آنها در یک گوشۀ  سالن و ما نیز در گوشۀ  دیگر .

البته همان موقع هم میدیدم که  داروهایش را با خود ،

سر میز ناهار می آورد . اما چندان اهمیتی نمیدادم .

ولی حالا که چند روزی هست که با هم ناهار میخوریم ،

دیدن این همه دارو و استفادۀ  مداوم ایشان از داروها ،

خصوصاً سر ناهار ، که تقریباً پس از هر لقمه ای غذا ،

قرصی نیز ، چاشنی آن میکند ، ناراحتم میکند.

از آنجایی که خودم چندان اعتقادی به دوا و دکتر ندارم ،

خیال میکنم  هر کس که مبادرت به استعمال دارو میکند ،

خصوصاً آنهایی که در این کار افراط میکنند ،

شبیه آدمهای معتاد هستند 

و از آنجایی که از مواد مخدر ،

به اندازۀ  اعراب و انگلیسیها و روسها متنفر هستم ،

لذا ، تحمل آدمهای این چنینی برایم چندان آسان نیست .

و یا بهتر است بگویم : بسیار سخت است .

چند بار خواستم علت خوردن این همه قرص را از ایشان بپرسم .

اما ادب حکم میکرد از این کار  پرهیز کنم .

با خود گفتم : لابد مریض هست

و گرنه آدم سالم که اینقدر  قرص نمیخورد .

مدتی بدون اینکه متوجه شود رفتارش را زیر نظر داشتم .

پس از چند روز بالاخره به این نتیجه رسیدم که بیماری ایشان ،

بیشتر ، عارضۀ  روحیست تا جسمی .

و شاید هم بهتر است بگویم :

احساس کمبود محبت عاطفی اطرافیان ، نسبت به ایشان .

استفاده از کلمۀ   بیماری » برای اینگونه موارد

به نظرم چندان خوش آیند نیست .  

آن روز نیز طبق معمول هر روز ،

رفتار ایشان همان بود که در روزهای قبل .

پس از خوردن ناهار ،

خودکارم را از جیبم در آورده و به جان ورقی کاغذ افتادم .

زیر چشمی حواسم به ایشان نیز بود

که زیر چشمی مرا می پایید .

اما آرام بودم و طبیعی . کارم که با کاغذ و خودکار تمام شد  

برگۀ  کاغذ را روی میز ، سُر دادم به سمت ایشان .

قبل از اینکه به کاغذ نگاه کند نگاهی عاقل اندر سفیه در من نمود  

و با لهجۀ اصفهانی پرسید : این چی چی یست ؟

گفتم :

یعنی چشمهای به آن درشتی و زیبایی ، آنقدر کم سوست که

تشخیص برگۀ کاغذ برایش مشکل است ؟

با همان لهجۀ غلیظ اصفهانی گفت :

کاغه ذو که داره م میبینم . آ.

اینی که روش نوشتی چی چی یست ؟

گفتم : مگر سواد ندارید ؟ خوب ! خودتان بخوانید .

عینکش را از توی قابش در آورد و به چشمش زد .

( با عینک خوشگل تر شد )

البته چشمانش آنقدر ضعیف نبود که نتواند نوشتۀ  روی کاغذ را

بخواند . ولی ظاهراً خودش هم میدانست که عینک ، زیبایی

چهرهاش را دو چندان میکند

و شاید هم میخواست برای من کلاس بگذارد .

من ، برگۀ کاغذ دیگری برداشته و الکی با آن ور میرفتم .

اما زیر چشمی همۀ حواسم به او بود .

چند لحظه ای کاغذ را پیش رویش داشت .

اینکه چیزی از نوشتۀ مرا خواند یا نه ، نمیدانم .

اما پس از چند لحظه ، کاغذ را روی میز پرت کرد

و گفت : خوب ! حالا این یعنی چی ؟

گفتم : خب ! غزل زیبایی از حافظ است . برای شما نوشتم . گفتم

شاید خوشتان بیاید .

گفت :

چند بیت شعر به چه درد من میخورد ؟ اصلاً غزل و شعر و معر  

به چه درد آدم میخورد ؟

بدون اینکه جوابش را بدهم ، برگۀ کاغذ را از روی میز برداشتم و با

صدای ملایمی خواندم :

در وفای عشق تو ، مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین ، کوی سربازان و رندانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو ، روزم چون شبست

با کمال عشق تو ، در عین نقصانم چو شمع

آتش دل ، کی به آب دیده بنشانم چو شمع ؟

سرم را که بلند کردم ، دیدم ، رفته .

هفدهم خرداد 1391 



 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت دوم

 

میدانستم که عمل توهین آمیز ایشان

در رابطه با گوش نکردن به دکلمه غزل حافظ ،

در راستای همان یاس و نامیدی روحی وی میباشد .

نه ، قصد توهین به من . لذا از این بابت چندان دلگیر نشدم .

.

تمام شب ، بوی خوش یاس که از پنجرۀ اتاق خوابم برای مدهوش

کردن من با گامهای آهسته ، وارد اتاقم شده بود ، مستم نمود .

زیباترین و گیراترین شراب دنیاست ، بوی یاس را میگویم .

صبح زود ، طبق عادت معمول بیدار شدم .

اولین کارم ، یک نفس عمیق بود .

انگار تمام دیشب را به هنگام خواب ، بی هیچ نفسی خوابیده بودم .

به امید تنفسی با رایحه ی یاس ، به هنگام بیداری از خواب .

آپارتمانم در طبقۀ اول مجتمع قرار دارد .

مجتمع بسیار شیکی است و همینطور آپارتمانم .

البته اجاره است .

اما اجاره نشینی و خوش نشینی ، لذت دیگری دارد .

دیوار کوتاهی ، همراه با نرده های آهنین ، حصار مجتمع است .

سرتاسر بغل دیوار را یاس کاشته اند .

شاخه های یاس با پیچیدن به دور نرده ها ،

تمرین مأموران آتش نشانی را تداعی میکنند .

ماه اردیبهشت و نیمی از ماه خرداد ، فصل یاس است در اصفهان .

از پنجرۀ اتاقم ، زیبایی طلوع خورشید و رایحۀ جان بخش یاس ها

را به تماشا ایستاده ام .

زنگ ساعت موبایلم را ( به قول فرهنگستانیها : همراهم ) که دیرتر از

من از خواب بیدار شده ،،، ساکتش میکنم .

حمام سحری ، یعنی تولدی دوباره .  

مغز گردو با پنیر . دلپذیرترین صبحانه .

البته برای تنوع گاهی نیز سر شیر با عسل .

زندگی مجردی یعنی همین . عشق دنیا .

لباسم را که از دیشب اطو زده آماده است ، می پوشم .

یک روز ادکلن دویت » و یک روز عطر یاس . یک روز در میان .

از در مجتمع بیرون میزنم . چند شاخه گل یاس نیز می چینم .

چند بار ، نگهبانی تذکر داده است که : 

شما تنها کسی هستید که هر روز گلهای یاس را می چینید :

( با دوربینهای مدار بسته میبیند ) .

_ لطفاً از چیدن گلها خود داری کنید .

_ و اگر نکنم ؟؟؟

_ مجبورم به هیئت مدیره گزارش کنم .

_ کار بسیار نیکیست . حتماً این کار را بکنید .

_ آخه !!! هیچکس به غیر از شما به آنها دست نمیزند .

_ خوب !!! لابد نمی فهمند !!!

_ من که از پس شما بر نمی آیم .

_ شما که سهل است ، خدا هم از پس من بر نمی آید .

_ نگویید ، این حرف را ، گناه دارد .

_ دفتر حساب و کتاب آخرت من و شما که با هم یکی نیست ؟

هست ؟

_ نه خیر قربان .

_ پس نگران نباشید . به پای شما نوشته نمی شود .

در چند روز اخیر ، این چندمین تذکر نگهبانی بود .

اما من کی گوشم به این حرفها بدهکار بود که حالا باشد .

گفتم که :  

مجرد باش و عشق دنیا را بکن .

طبق معمول ، زودتر از همه به کارگاه رسیدم .

لباس کارم را نپوشیدم و منتظر شدم تا بقیه نیز بیایند .

هر کدام از بچه ها که وارد سالن میشوند ،

اول دماغشان به کار می افتد .

بوی عطر گل یاس در سالن پیچیده . هم عطرش را زده ام و هم

گلش را با خودم آورده ام .

ایشان نیز با یکی از دوستانش وارد سالن شدند .

به خاطر سن زیادم ، همیشه آنها سلام میکنند .

البته من هم سعی میکنم پیش دستی کنم . ولی بیشتر ایشان

موفق تر است .

گلهای یاس را به طرفش گرفتم و گفتم :

امروز اینها را مخصوص شما چیده ام .

گلها را گرفت و تشکر کرد

و به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .

چند روزی است که کارمان فشرده و زیاد شده .

به خاطر سفارشی که کارفرما گرفته . حدود دو ساعتی طول کشید

تا کار همۀ بچه ها را راست و ریس کنم .

معمولاً ساعات اولیۀ صبح ، وقت سر خاراندن هم ندارم .

یک نخ سیگار از کمدم برداشتم تا به بیرون از سالن بروم . برای

کشیدن سیگار . موقع رد شدن ، روی یکی از میز کارها ، گلهای

پلاسیدۀ یاس را دیدم . گلها را توی آب نگذاشته بود . همانطوری

انداخته بود روی میز .

 

ساعت 30 : 4 سحرگاه جمعه نوزدهم خرداد 1391

 



عرق نعناع

فصل اول - قسمت چهارم

 

ناهارش را خورده و نخورده بلند شد .

ظرف غذا و  وسایلش را از روی میز جمع کرد و راه افتاد .

دو سه قدمی دور شده بود که صدایش کردم .

چهره اش گرفته و غمگین بود .

ظاهراً کمی تند رفته بودم .

رفتار آمرانه ام ، آن هم در حضور همۀ بچه ها

چندان مناسب غرور و متانت ایشان نبود .

رفتار و اخلاق و متانتش قابل تحسین است .

حتی یک بار هم ندیدم که با کارکنان مرد

شوخی یا بگو بخند بکند . و حتی با کارکنان خانم .

همانطور که ایستاده بود گفت :

حتماً باید شعر بعد از ناهار را هم گوش کنم .

چشم !!!

اجازه بدهید وسایلم را توی کمدم بگذارم و برگردم .

جواب رفتار نامناسب نیم ساعت پیشم را

با یک جمله ی مودبانه عین پتک به سرم کوبید .

یک لحظه گم شدم .

میان آسمان و زمین معلق ماندم .

احساس پوچی و سبکی میکردم .

هنوز ایستاده بود .

چشم در چشم من .

درون چشمهایش غمی سنگین لانه کرده .

نمیدانم چیست ؟

چشم ، تنها عضوی از بدن است

که هیچوقت معنی و مفهوم دروغ را یاد نمیگیرد

و تنها عضویست که حقایق را همانطور که هست واگو میکند .

هر احساسی را بی هیچ کلامی به صد زبان بیان میکند .

چشم ؛ منبع حقایق ناگفتۀ انسانهاست .

چشم ؛ هالۀ ابهام و ایهام شعر ناسرودۀ آدمیست .

چشم ؛ رمز گشای راز دلهاست .

چنان گیج شده بودم که گویی مغزم از کار افتاده است .

با طنین صدایش

انگار از خواب بیدار شدم .

_ نگفتید !!! اگر امری هست بفرمایید .

_ نه !!! فقط فقط . به تته پته افتاده بودم .

خودم را سریع جمع و جور کردم و گفتم :

عرق نعناع عرق نعناع را یادتان رفت با خود ببرید .

گفت : مگر آن را برای درمان من نگرفتید ؟

با دست پاچگی ، گفتم : چرا .

گفت : پس باشه همانجا . تا برگردم با چایی بخورم .

شاید افاقه کرد

چایی با عرق نعناع ، همراه شعر حافظ .

حافظ درمانی و نعناع درمانی !!!!!

معجون خوبی به نظر میرسد .

امتحانش که مجانیست .

با اجازه .

این را گفت و به سمت رختکن خانمها راه افتاد .

اصلاً !!! حال خودم را نمی فهمیدم .

چنان مودبانه ادبم کرده بود

که در تمام عمرم هیچ کس ، حتی جرأت نکرده بود چنین

رفتاری را با من به ذهنش خطور دهد .

چند بار سعی کردم از روی صندلی بلند شده و خودم را

به بیرون از سالن برسانم . اما انگار مرا روی صندلی

دوخته بودند . نه تنها توان فیزیکی بلکه توان فکری خود را

نیز از دست داده بودم . هر کاری میکردم که تا افکارم را

متمرکز و منسجم کنم نمی توانستم . آنقدر با خودم

کلنجار رفتم که یک وقت دیدم یک ورق کاغذ و یک خودکار

روی میز ، پیش رویم گذاشت .

حتی برگشتنش را هم متوجه نشده بودم .

رفت و آن طرف میز ،

درست روی صندلی مقابل من نشست . رو در رو .

تقریباً همۀ بچه ها ، دور میز را خالی کرده بودند .

نه به خاطر برخوردهای امروز .

بلکه کار هر روزشان می باشد .

یک عده ای بعد از ناهار چرتی میزنند

و چند نفر هم به باغ مجاور میروند .

برای خوردن چاغاله بادام .

من ماندم و ایشان . همه رفته بودند .

خودکار را برداشتم .

اما احساس کردم دستم میلرزد .

سعی کردم به خودم مسلط باشم .

با خودم گفتم : من که نیت بدی نداشتم .

فقط میخواستم از نظر روحی تقویتش کنم

و از دست آن همه دارو خلاصش کنم .

یا نباید دخالت می کردم

و یا حالا که درگیر ماجرا شده ام

باید با قاطعیت و اراده کامل ادامه بدهم .

گفتم : تا شما یک چایی برای من و یکی هم برای

خودتان بریزید ، من نیز غزل حافظ را سریع می نویسم .

فلاکس چای را که برداشت

گفت : به به !!! چایی با عرق نعناع .

از کجا میدانستید که من ،

چایی با عرق نعناع را دوست دارم ؟

 _ نمیدانستم !

خندۀ ملایمی روی لبانش نقش بست و هم زمان ، چال

زنخدانش ، هویدا . تا حالا دقت نکرده بودم . و شاید هم

تا حالا ، ایشان نخندیده بود تا ببینم .

نوشتم :

ای دل ! گر از آن چاه زنخدان بدر آئی

هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی

 

هش دار ! که گر ، وسوسۀ عقل کنی گوش

آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی

 

.

 

چندان ! چو صبا ، بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل ، خرم و خندان بدر آئی

 

ورق کاغذ را از من گرفت ؛

عینکش را از قابش در آورد و به چشمش زد

و شروع به خواندن غزل حافظ نمود .

یکی دو بار دستش را همراه ورق کاغذ ، کمی به طرف

پایین کشید و از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و

دوباره ادامه داد .

ورق کاغذ را روی میز مقابل من گذاشت و گفت :

شما بخوانید .

_ چرا ؟ مگر خودتان نخواندید ؟

_ خواندم . ولی شما شعر را قشنگتر می خوانید .

_ و شما خیلی قشنگتر وسط شعر خوانی من ، آهسته

و بی خبر در میروید . نه ؟

_ خوب . صد بار که نبوده . فقط یک بار .

_ بله . راست میگویید . من تا به حال ، هزار بار برای

شما شعر خوانده ام و شما فقط یک بار فرار را بر قرار

ترجیح داده اید . نه ؟

_ این قدر سخت نگیرید . از آن بابت عذر میخواهم .

لطفاً بخوانید .

و من خواندم :

 

جان میدهم از حسرت دیدار تو  چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان بدر آئی

 

زیبایی غزل و احساس آرامشی که بیان لطفاً بخوانید

» در من ایجاد کرده بود ، بالهای پروازم را گشود . حتی ،

صندلی را که تا همین چند لحظه پیش به آن میخکوب

شده بودم ، با خودم به آسمان خیال بردم .

پرواز با صندلی ! باید » برادران رایت » را پیدا کنم و

مژدۀ پرواز با صندلی را به آنها نیز بدهم .

باید امشب بروم »

باید امشب ، چمدانی را »

که به اندازۀ پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم »

و به سمتی بروم

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند »

یک نفر باز صدا زد :

وقت ناهار تمام .

 

پنجشنبه ساعت 6 بعداز ظهر بیست و پنجم خرداد 1391

 



 

عرق نعناع

فصل اول - قسمت سوم

رسول بود . آمده بود دنبالم . برای چایی صبحانه .

چند نفر دور میز و بعضی نیز لقمه ای نان و لیوانی چایی به دست ،

در جای جای سالن پخش بودند .

خانمها ، اکثراً دور میز بودند .

لیوان چائیم را که رسول برایم آماده کرده بود از روی میز برداشتم و

بر خلاف معمول هر روز که چائیم را همانجا میخوردم ، کمی دورتر ،

پشت به خانمها نشستم .

میدانستم که تمام مدت منتظر عکس العمل من در مورد این یکی

توهینش می باشد . اما تنها عکس العمل من ، همان ، دوری

نمودن از ایشان بود .

از دستش دلخور و عصبانی بودم . نه از بابت توهین دوباره اش .

بلکه به خاطر گلها . اگر گلها را توی لیوانی آب گذاشته بود مطمئناً

تا هنگام غروب بوی خوش یاس ، همه جای کارگاه می پیچید .

و من تا آخر وقت ، سر زنده و شاداب بودم . اما حالا .

تا موقع ناهار هیچ توجهی به ایشان نکردم .

با اینکه  کار همۀ بچه ها را دم به ساعت باید نظارت کنم تا

اشتباهی صورت نگیرد ، امروز حتی نزدیک ایشان نیز نرفتم .

اما احساس میکردم که در تمام مدت حواسش به من هست .

چون سنگینی نگاهش را  از پشت سر احساس میکردم .

نیم ساعت به ناهار مانده ، رسول را صدا کردم و پرسیدم :

این نزدیکی ها مغازۀ عطاری هست یا نه ؟ رسول گفت : اینجا نه .

ولی انتهای خیابان ، سمت خانۀ ما ، یکی هست .

گفتم : سریع موتورت را سوار شو و برو یک شیشه عرق نعناع بگیر

و سر راهت یک شیشه هم ترشی . تندی برو  و زود برگرد .  

گفت : عرق نعناع با ترشی ؟ برای چه ؟

وقتی نگاه مرا دید ، فقط چشمی گفت و رفت .

اما باز ایستاد .

گفتم : برو دیگه . گفت : یک چیزی یادت رفت .

گفتم : چی ؟

گفت : تف .

هر بار که با عجله برای خرید یا تهیۀ چیزی می فرستمش ، الکی

روی زمین تف میکنم و میگویم : تا خشک نشده باید اینجا باشی .

البته هیچوقت ، نه تفی در کار است و نه خشک شدنی . این یک

شوخی است که بین من و رسول رایج شده . حالا پدر سوخته با

یاد آوری تف میخواهد سر به سر من بگذارد .

این بچه خیلی تیز و بز است . در عرض بیست دقیقه با یک بطری

عرق نعناع و یک شیشه ترشی برگشت .

گفتم : ببر بگذار توی کمدم .

………….

قابلمه های ناهار ، معمولاً از یک ربع ساعت مانده به ناهار از توی

یخچال به روی اجاق گاز نقل مکان میکنند .

داغ کردن غذای من همیشه به پای رسول است .

زنگ ناهار زده شد و همۀ دستگاه ها خاموش .

همیشه آخرین نفر هستم که به سر میز ناهار میرسم .

وقتی به سر میز رسیدم ، تقریباً همه مشغول تناول بودند .

شیشۀ ترشی و عرق نعناع را روی میز ، جلوی ایشان گذاشتم و

داروهایش را از روی میز برداشتم .

کیسۀ پلاستیکی را یک دور ، دور دستم چرخاندم و گره زدم .

دادم دست رسول .

همه داشتند مرا نگاه میکردند

و رسول بیچاره مات و مبهوت که چه باید بکند .

و از همه مبهوت تر خود ایشان بود که چرا داروهایش را برداشتم.

رو به رسول کردم و گفتم : تو که هنوز اینجایی ؟ گفت : خوب !!!!

گفتم : بیندازش توی سطل آشغال بیرون محوطه .

کبریت هم با خودت ببر .

همانجا بایست تا مطمئن شوی که همۀ داروها سوخته باشد .

هنوز دو دل بود که باز ، نگاه من کار خود را کرد

و رسول به سرعت نور از سالن خارج شد .

در حالی که همه مرا نگاه میکردند که بقیۀ سناریو را نیز اجرا کنم ،

رو به ایشان کرده و گفتم : اگر آن داروها را به جای چاشنی

میخوردید ، از این به بعد مجبور هستید از ترشی استفاده کنید . و

اگر برای درمان از آنها استفاده میکردید ، از حالا فقط میتوانید از

عرق نعناع استفاده کنید.

میخواستم بگویم : راه سومش هم این است که میز ناهارتان را

عوض کنید و جای دیگری به دور از چشم من ناهارتان را بخورید .

اما از گفتن این آخری خود داری کردم .

چون میدانستم که از من هم مغرورتر ،

خود کله شقش می باشد و برای اینکه جلوی بچه ها کم نیاورد ؛

مطمئناً ، راه سوم را انتخاب میکرد . لذا با نگفتن جملۀ آخر ،

همۀ راهها را به رویش بستم .

عملیات ، چنان صاعقه وار و موفقیت آمیز بود که اختیار هر گونه

عکس العمل از ایشان سلب شده و تنها با گفتن : اگر این هم یک

دستور کاری هست !!! ؟ چشم

و من فقط با گفتن قاطع یک کلمه ، بر خصم غلبه کردم : بله  

 

ساعت 5 صبح دوشنبه 22 خرداد 1391



 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت دوم

 

میدانستم که عمل توهین آمیز ایشان

در رابطه با گوش نکردن به دکلمه غزل حافظ ،

در راستای همان یاس و نامیدی روحی وی میباشد .

نه ، قصد توهین به من . لذا از این بابت چندان دلگیر نشدم .

.

تمام شب ، بوی خوش یاس که از پنجرۀ اتاق خوابم برای مدهوش

کردن من با گامهای آهسته ، وارد اتاقم شده بود ، مستم نمود .

زیباترین و گیراترین شراب دنیاست ، بوی یاس را میگویم .

صبح زود ، طبق عادت معمول بیدار شدم .

اولین کارم ، یک نفس عمیق بود .

انگار تمام دیشب را به هنگام خواب ، بی هیچ نفسی خوابیده بودم .

به امید تنفسی با رایحه ی یاس ، به هنگام بیداری از خواب .

آپارتمانم در طبقۀ اول مجتمع قرار دارد .

مجتمع بسیار شیکی است و همینطور آپارتمانم .

البته اجاره است .

اما اجاره نشینی و خوش نشینی ، لذت دیگری دارد .

دیوار کوتاهی ، همراه با نرده های آهنین ، حصار مجتمع است .

سرتاسر بغل دیوار را یاس کاشته اند .

شاخه های یاس با پیچیدن به دور نرده ها ،

تمرین مأموران آتش نشانی را تداعی میکنند .

ماه اردیبهشت و نیمی از ماه خرداد ، فصل یاس است در اصفهان .

از پنجرۀ اتاقم ، زیبایی طلوع خورشید و رایحۀ جان بخش یاس ها

را به تماشا ایستاده ام .

زنگ ساعت موبایلم را ( به قول فرهنگستانیها : همراهم ) که دیرتر از

من از خواب بیدار شده ،،، ساکتش میکنم .

حمام سحری ، یعنی تولدی دوباره .  

مغز گردو با پنیر . دلپذیرترین صبحانه .

البته برای تنوع گاهی نیز سر شیر با عسل .

زندگی مجردی یعنی همین . عشق دنیا .

لباسم را که از دیشب اطو زده آماده است ، می پوشم .

یک روز ادکلن دویت » و یک روز عطر یاس . یک روز در میان .

از در مجتمع بیرون میزنم . چند شاخه گل یاس نیز می چینم .

چند بار ، نگهبانی تذکر داده است که : 

شما تنها کسی هستید که هر روز گلهای یاس را می چینید :

( با دوربینهای مدار بسته میبیند ) .

_ لطفاً از چیدن گلها خود داری کنید .

_ و اگر نکنم ؟؟؟

_ مجبورم به هیئت مدیره گزارش کنم .

_ کار بسیار نیکیست . حتماً این کار را بکنید .

_ آخه !!! هیچکس به غیر از شما به آنها دست نمیزند .

_ خوب !!! لابد نمی فهمند !!!

_ من که از پس شما بر نمی آیم .

_ شما که سهل است ، خدا هم از پس من بر نمی آید .

_ نگویید ، این حرف را ، گناه دارد .

_ دفتر حساب و کتاب آخرت من و شما که با هم یکی نیست ؟

هست ؟

_ نه خیر قربان .

_ پس نگران نباشید . به پای شما نوشته نمی شود .

در چند روز اخیر ، این چندمین تذکر نگهبانی بود .

اما من کی گوشم به این حرفها بدهکار بود که حالا باشد .

گفتم که :  

مجرد باش و عشق دنیا را بکن .

طبق معمول ، زودتر از همه به کارگاه رسیدم .

لباس کارم را نپوشیدم و منتظر شدم تا بقیه نیز بیایند .

هر کدام از بچه ها که وارد سالن میشوند ،

اول دماغشان به کار می افتد .

بوی عطر گل یاس در سالن پیچیده . هم عطرش را زده ام و هم

گلش را با خودم آورده ام .

ایشان نیز با یکی از دوستانش وارد سالن شدند .

به خاطر سن زیادم ، همیشه آنها سلام میکنند .

البته من هم سعی میکنم پیش دستی کنم . ولی بیشتر ایشان

موفق تر است .

گلهای یاس را به طرفش گرفتم و گفتم :

امروز اینها را مخصوص شما چیده ام .

گلها را گرفت و تشکر کرد

و به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .

چند روزی است که کارمان فشرده و زیاد شده .

به خاطر سفارشی که کارفرما گرفته . حدود دو ساعتی طول کشید

تا کار همۀ بچه ها را راست و ریس کنم .

معمولاً ساعات اولیۀ صبح ، وقت سر خاراندن هم ندارم .

یک نخ سیگار از کمدم برداشتم تا به بیرون از سالن بروم . برای

کشیدن سیگار . موقع رد شدن ، روی یکی از میز کارها ، گلهای

پلاسیدۀ یاس را دیدم . گلها را توی آب نگذاشته بود . همانطوری

انداخته بود روی میز .

 

ساعت 30 : 4 سحرگاه جمعه نوزدهم خرداد 1391

 



1

عرق نعناع

فصل اول – قسمت اول

چند روزی بود که حواسم به او بود .

موقع ناهار که میشد همراه با ظرف غذایش ،

یک کیسه پر از قرص و دارو نیز سر میز ناهار می آورد .

قبلاً میز ناهارمان جدا از هم بود .

آنها در یک گوشۀ  سالن و ما نیز در گوشۀ  دیگر .

البته همان موقع هم میدیدم که  داروهایش را با خود ،

سر میز ناهار می آورد . اما چندان اهمیتی نمیدادم .

ولی حالا که چند روزی هست که با هم ناهار میخوریم ،

دیدن این همه دارو و استفادۀ  مداوم ایشان از داروها ،

خصوصاً سر ناهار ، که تقریباً پس از هر لقمه ای غذا ،

قرصی نیز ، چاشنی آن میکند ، ناراحتم میکند.

از آنجایی که خودم چندان اعتقادی به دوا و دکتر ندارم ،

خیال میکنم  هر کس که مبادرت به استعمال دارو میکند ،

خصوصاً آنهایی که در این کار افراط میکنند ،

شبیه آدمهای معتاد هستند 

و از آنجایی که از مواد مخدر ،

به اندازۀ  اعراب و انگلیسیها و روسها متنفر هستم ،

لذا ، تحمل آدمهای این چنینی برایم چندان آسان نیست .

و یا بهتر است بگویم : بسیار سخت است .

چند بار خواستم علت خوردن این همه قرص را از ایشان بپرسم .

اما ادب حکم میکرد از این کار  پرهیز کنم .

با خود گفتم : لابد مریض هست

و گرنه آدم سالم که اینقدر  قرص نمیخورد .

مدتی بدون اینکه متوجه شود رفتارش را زیر نظر داشتم .

پس از چند روز بالاخره به این نتیجه رسیدم که بیماری ایشان ،

بیشتر ، عارضۀ  روحیست تا جسمی .

و شاید هم بهتر است بگویم :

احساس کمبود محبت عاطفی اطرافیان ، نسبت به ایشان .

استفاده از کلمۀ   بیماری » برای اینگونه موارد

به نظرم چندان خوش آیند نیست .  

آن روز نیز طبق معمول هر روز ،

رفتار ایشان همان بود که در روزهای قبل .

پس از خوردن ناهار ،

خودکارم را از جیبم در آورده و به جان ورقی کاغذ افتادم .

زیر چشمی حواسم به ایشان نیز بود

که زیر چشمی مرا می پایید .

اما آرام بودم و طبیعی . کارم که با کاغذ و خودکار تمام شد  

برگۀ  کاغذ را روی میز ، سُر دادم به سمت ایشان .

قبل از اینکه به کاغذ نگاه کند نگاهی عاقل اندر سفیه در من نمود  

و با لهجۀ اصفهانی پرسید : این چی چی یست ؟

گفتم :

یعنی چشمهای به آن درشتی و زیبایی ، آنقدر کم سوست که

تشخیص برگۀ کاغذ برایش مشکل است ؟

با همان لهجۀ غلیظ اصفهانی گفت :

کاغه ذو که داره م میبینم . آ.

اینی که روش نوشتی چی چی یست ؟

گفتم : مگر سواد ندارید ؟ خوب ! خودتان بخوانید .

عینکش را از توی قابش در آورد و به چشمش زد .

( با عینک خوشگل تر شد )

البته چشمانش آنقدر ضعیف نبود که نتواند نوشتۀ  روی کاغذ را

بخواند . ولی ظاهراً خودش هم میدانست که عینک ، زیبایی

چهرهاش را دو چندان میکند

و شاید هم میخواست برای من کلاس بگذارد .

من ، برگۀ کاغذ دیگری برداشته و الکی با آن ور میرفتم .

اما زیر چشمی همۀ حواسم به او بود .

چند لحظه ای کاغذ را پیش رویش داشت .

اینکه چیزی از نوشتۀ مرا خواند یا نه ، نمیدانم .

اما پس از چند لحظه ، کاغذ را روی میز پرت کرد

و گفت : خوب ! حالا این یعنی چی ؟

گفتم : خب ! غزل زیبایی از حافظ است . برای شما نوشتم . گفتم

شاید خوشتان بیاید .

گفت :

چند بیت شعر به چه درد من میخورد ؟ اصلاً غزل و شعر و معر  

به چه درد آدم میخورد ؟

بدون اینکه جوابش را بدهم ، برگۀ کاغذ را از روی میز برداشتم و با

صدای ملایمی خواندم :

در وفای عشق تو ، مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین ، کوی سربازان و رندانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو ، روزم چون شبست

با کمال عشق تو ، در عین نقصانم چو شمع

آتش دل ، کی به آب دیده بنشانم چو شمع ؟

سرم را که بلند کردم ، دیدم ، رفته .

هفدهم خرداد 1391 



عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت پنجم

 

تمام بعد از ظهر ، بدون هیچ توجهی به ایشان ، به کارم مشغول

بودم . اما همچنان ، سنگینی نگاهش را احساس میکردم .

یکی دو بار هم که اتفاقی ، نگاهمان تلاقی داشت ، متوجه شدم

که احساسم بی مورد نبوده . چون در حین انجام کار ، مرا نیز زیر

نظر داشت . نمیدانم ! شاید هم تداخل نگاهی ناگهانی و بی اراده

بوده . چایی بعد از ظهر نیز بی هیچ کلام و گفتاری سپری شد .

تنها چیزی که برایم جالب و خوش آیند بود ، استفاده از عرق نعناع

در چایی بعد از ظهرش بود .

حتی این کار را با نوعی نمایش عمدی به رخ من کشید .

لبخندی کوتاه تنها عکس العمل من بود .

بی هیچ کلامی و سخنی .

…………………

_ اجازۀ مرخصی میدهید ؟ ( تکیه کلام هر روزش به هنگام اتمام

ساعت کار ، قبل از تعویض لباس )

_ خسته نباشید . خواهش میکنم . بفرمائید !

راستی ! کار فردا را آماده میکنم و میگذارم بغل دستگاه .

تا عصر مشکلی از بابت کار نخواهید داشت .

اگر از بابت کار یا دستگاه به مشکلی بر خوردید

لطفاً با موبایلم تماس بگیرید .

_ چطور ؟ مگر فردا نمی آئید ؟

_ نه ! متاسفانه فردا نیستم . مرخصی گرفته ام .

_ از دست من فرار میکنید ؟ ( با لبخندی ملایم )

_ دقیقاً !!!

_ من که عذر خواهی کردم !!!

_ بله . ولی مقبول نیفتاد .

_ چرا ؟ باید چکار کنم تا مقبول بیفتد ؟

_ پس فردا ؛ به همان تعداد شاخه گل یاس که خرابش کردید

با خودتان بیاورید ، شاید قبول کنم .

_ از خود راضی !!! ( باز هم تبسمی ملایم )

چند دقیقه بعد ، لباس پوشیده ، به همراه یکی از همکاران خانم که

اتفاقاً دوست و همسایه نیز هستند به هنگام خروج از سالن ،

خداحافظی کرد و رفت .

تا دیر وقت ، کار فردای بچه ها را به همراه رسول ، آماده کردم .

از بابت کار فردا خیالم راحت شد . ساعت حدود 12 نیمه شب بود .

رسول گفت : الان دیر است و تاکسی گیر نمی آوری . من با موتور

میرسانمت . گفتم : نه . خیلی خسته هستم . زنگ میزنم آژانس .

شما لباست را عوض کن برو منزل .

در ضمن فردا حواست به کار بچه ها باشد

یک وقت خرابکاری نکنند . چشمی گفت و رفت .

ساعت یک نیمه شب به خانه رسیدم .

حتی حال خوردن شام را هم نداشتم .

لباسم را عوض کردم و عین جنازه افتادم .

.

عادت ، گاهی اوقات ، چندان هم مناسب نیست .

با اینکه  مرخصی گرفته بودم تا برای کارهای بیمه ، به ادارۀ تامین

اجتماعی بروم ، اما قرار نبود که ساعت چهار ونیم صبح بیدار

بشوم . ولی طبق عادت بیدار شدم .

کمتر از چهار ساعت خواب برای آدمی به سن من ،

بعد از یک روز کاری پر کار ، کمی ، کم بود .

باز هم طبق عادت ، حمام سحرگاهی را نیز فراموش نکردم .

و همینطور رسیدگی به شکم صاحب مرده .

ساعت هفت صبح از در مجتمع خارج شدم . میدانستم که نگهبان ،

توسط دوربین مدار بسته ، مرا می پاید . برای اینکه مأیوسش نکنم

، یک شاخه گل یاس نیز چیدم و راه افتادم .

هر چند که امروز نیازی به گل یاس نداشتم .

چون در عرض یکی دو ساعت توی دستم ، پلاسیده میشد .

اما برای اینکه ، این یکی عادتم را نیز به انجام برسانم ، اقدام به

این کار کردم . در ضمن اعتراض روزانه ی نگهبان نیز ، برایم نوعی

عادت شده است . نخواستم آن را هم از دست بدهم .

حتماً نگهبانها توی دلشان میگویند : ولش کن ! یارو دیوانه است .

حق هم دارند بنده های خدا .

 

دیوانه ام  

لحظۀ دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام ، مستم

باز می لرزد ، دلم ، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های !!! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ !!!

های !!! نپریشی صفای زلفکم را ، دست !!!

و آبرویم را نریزی ، دل !!!

ای نخورده مست !!!

لحظۀ دیدار نزدیک است .

 

ساعت چهار بعد از ظهر جمعه بیست و ششم خرداد 1391



 

عرق نعناع

فصل اول - قسمت ششم

 

در ساعات آخر کار اداری ، کار من هم به اتمام رسید .

البته به لطف یک اصفهانی خوب و با مرام .

خدا نکند که کسی کارش در بعضی از این اداره ها گره بخورد .

که نه با دست باز شدنیست و نه با دندان .

کارمندان بعضی از این ارگانها و اداره ها ،

وقتی پشت میزشان قرار میگیرند ،

باورشان این است که

هر بندۀ خدایی که از درِ اتاقشان وارد میشود ،

آن شخص اسماعیل » است و ایشان ابراهیم » .

پس ،،، رسالت آسمانی خود میدانند ؛ ذبح اسماعیل » را .

کارمند محترمی در ادارۀ تامین اجتماعی ،

دو تا پایش را توی یک کفش کرده و میگفت :

برای اخذ سابقۀ بیمه ام از تهران ،

حتماً باید خودم شخصاً اقدام کنم .

و من هر چه در مورد دولت الکترونیک و کامپیوتر

و رایانه و رازیانه و عصر اطلاعات و

هزار کوفت و زهر مار دیگر برای ایشان سخنرانی کردم ،

مقبول نیفتاد که نیفتاد . و نهایتاً با جملۀ : نمیشود آقا

باید خودتان به تهران بروید

و سوابق خودتان را دستی بگیرید و بیاورید ،

میکروفن تریبون مرا قطع کرد .

نمیدانم ! اگر این آقا از همانجا ،

درخواست سوابق بنده را از تهران مینمود ؛

پایی » میخواست انجام دهد ؟

که به من گفت : باید دستی بگیرم ؟

باز خدا پدرش را بیامرزد که اتهامی نیز به دُم من نبست .

آخه در بعضی از این اداره ها از آدم طلب کار هم هستند .

مثلاً شما اگر صبح اول وقت برای شکایتی

وارد یکی از این کلانتریها شوید ،

حوالی ظهر دستبند به دست

با اتهامی راهی بازداشتگاه و یا زندان خواهید شد .

اتهام شما چیست ؟ الان عرض میکنم .

بعد از چند ساعت ، عاطل و باطل و سرگردانی در کلانتری ،

که از اول صبح برای شکایتی به آنجا مراجعه کرده اید

و نامه شکایت خود را نیز به سرباز دم در افسر نگهبان ،

تحویل داده اید

و ساعتها منتظر جواب جناب سروان مانده اید

و تا حالا هیچ نتیجه ای نگرفته اید ؛

آرام و مؤدبانه در میزنید

و از همانجا از لای در ،

خیلی با احترام از جناب سروان می پرسید :

جناب سروان ! ببخشید مزاحم شدم ؛

جواب نامۀ من چی شد ؟

_ چه نامه ای ؟

_ یک نامۀ شکایت بود که همان صبح اول وقت تقدیم کردم .

اما الان ساعت یک بعد از ظهر است .

من مرخصی ساعتی از اداره گرفته بودم .

اما الان شش ساعت است

که برای جواب یک نامه پشت این در ایستاده ام .

_ نکند انتظار داشتی یک مبل راحتی

در دفتر افسر نگهبان برایت آماده کنم تا شما راحت باشید ؟

_ نه خیر ! ابداً چنین انتظاری نداشتم و ندارم .

اما رسیدگی به کار بنده نیز نهایتاً پنج دقیقه طول میکشید .

_ شما به چه حقی به من تعیین تکلیف میکنید

که به کدام کار رسیدگی کنم ؟

_ تعیین تکلیف نیست قربان . فقط یک یاد آوری بود .

_ شما خیلی بیجا و غلط می کنید که کار مرا به من یاد آوری کنید .

_ کمی مؤدب باشید .

مگر من به شما توهین کردم که شما به من توهین میکنید ؟

_ اگر اسم این کار توهین نیست ، پس چیه ؟

_ آقا ! شما حقوق میگیرید که کار من و امثال بنده را راه بیندازید .

مفت و مجانی که کار نمیکنید اینطوری سر من داد میزنید .

حالا هم اگر انجام نمی دهید ، شکوائیۀ بنده را بدهید به خودم .

نخواستم . از خیر این شکایت گذشتم .

فکر میکنم اگر با طرف مورد نظر به توافق برسم ،

بهتر از علافی در اینجاست .

و .

دست آخر درگیری فیزیکی با جناب سروان و .

و نهایتاً با دستبندی به دست ، راهی بازداشتگاه .

چرا ؟

چون اسلحه به کمر جناب سروان بسته شده ، نه به کمر شما .

بگذریم

توی سالن اداره داشتم برمیگشتم که درِ یکی از اتاقها باز بود

و دو نفر کارمند نیز پشت میزشان به کارشان مشغول بودند .

همانطور که رد میشدم

یک لحظه چشمم به قیافۀ بشاش یکی از آنها افتاد .

به نظرم آمد که باید آدم خوبی باشد .

چند قدمی رفته بودم که دوباره برگشتم .

وارد اتاق شدم و سلام کردم .

با خوشرویی تمام ، جواب سلام گفت .

و از من پرسید : امرتان چیست ؟

گفتم : اگر راستش را بخواهید ، به قسمت شما مربوط نمیشود .

اما با خودم گفتم از شما نیز در این رابطه جویا شوم .

شاید راه حلی به نظرتان برسد .

خیلی مؤدبانه گفت : من در خدمتم .

داستان را برایش تعریف کردم .

تعارف کرد که روی صندلی خالی بغل میز کارش بنشینم .

گوشی تلفن را برداشت و به چند جا زنگ زد  

و نهایتاً با تهران تماس گرفت . پس از چند دقیقه ،

دستگاه فاکس ، نامه ای را به بیرون استفراغ فرمود .

نامه را دست من داد و گفت : این هم سوابق شما .

باورم نمیشد .

کاری که حداقل می بایست

یک هفته در تهران به دنبالش میدویدم ،

ایشان در عرض نیم ساعت انجام داده بود .

از این همه کلمۀ تشکر فارسی و عربی و فرانسوی و .

هر چی گشتم تا کلامی که در خور ایشان باشد ، نیافتم .

کاری که انجام داده بود

با یک تشکر خشک و خالی قابل تقدیر نبود .

اما چاره ای جز همان تشکر برایم نبود .

چکار میتوانستم بکنم ؟ به ناهار دعوتش میکردم ؟ و .

هر کاری که در آن لحظه می کردم ،

جوابگوی انسانیت و شعور و فهم و ادب ایشان نبود .

در هر حال با تشکری خیلی ساده ، از ایشان خداحافظی کردم .

موقع خروج از اتاق میخواستم شماره تلفنم را بدهم

که اگر یک وقتی کاری در راستای حرفۀ من داشت تماس بگیرد .

اما احساس کردم که دادن شماره ،

نوعی کوچک شمردن کار خوب ایشان می باشد .

لذا از دادن شماره تلفن نیز خودداری کردم .

ناهار را بیرون خوردم .

وقتی رسیدم خانه ، انگار کوه بزرگی را جابجا کرده بودم .

هم خسته بودم و هم کسر خواب داشتم .

وسط اتاق افتادم و خوابم برد .

نسیم خنکی که از پنجرۀ باز اتاق ،

پهلویم را زیر شلاق نوازش گرفته بود ،

دو سه بار بیدارم کرد .

نارسایی کلیه دارم و کوچکترین خنکای هوا آزارم میدهد .

اما چنان خسته بودم که نای بلند شدن نداشتم .

یادم باشد به این پتو ، زبان فارسی یاد بدهم .

در چنین مواقعی به درد میخورد .

خدا بیامرزد عمو عبدالله را .

میگفت : لحاف تشکی دارم که خودش می آید و خودش میرود .

آن موقع بچه بودم و از حرف عمو سر در نمی آوردم .

بعدها که بزرگ شدم ، فهمیدم که از صدقه سرِ زن عمو ،

لحاف تشک عمویم آنقدر شپش گرفته بوده

که زحمت آمد و شد به گردن شپشهای زبان بسته بوده .

آخه زن عموی عزیزم از صبح اول وقت ،

یک جلد قرآن به بغل میزد و تا هنگام شب

از این هیئت به آن هیئت

و از این روضه به آن روضه میرفت .

بس که مسلمان بود ، بندۀ خدا .

هر وقت هم که جلسه و روضه و هیئتی در کار نبود ،

لحاف تشک پهن میکرد و می خوابید

و میگفت که مریض و بد حال است .

مخصوصاً اگر خدایی ناکرده ، مهمان به منزل داشت .

ناگفته نماند که سرعت آمد و شد لحاف تشک زن عمو

از لحاف تشک عمو بیشتر بود . به خاطر فزونی شپش .

بیچاره عمو حداقل هر چند سال یک بار ، نه که بشوید ،

بلکه نو و تازه میخرید

و قبلی ها را به همان شپش ها می بخشید

تا راحت باشند بدون عمو .

اما زن عمو ، دلش به حال شپش ها میسوخت .

آخه آن زبان بسته ها هم می بایست شبها ،

سرِ شام نخورده بر زمین نمیگذاردند .

گناه داشتند به خدا .

چهار صبح بود که سیر سیر از خواب بیدار شدم .

اما خیلی گشنه ام بود .

حوله ام را برداشتم و راهی حمام شدم .

ساعت شش و نیم با چیدن چند شاخه گل یاس

و با نشان دادن گلها به دوربین مدار بسته از مجتمع دور شدم .

شب باز هم داستان داریم با نگهبان .

ساعت 2 صبح شنبه بیست و هفتم خرداد 1391



 

عرق نعناع

فصل اول - قسمت سوم

رسول بود . آمده بود دنبالم . برای چایی صبحانه .

چند نفر دور میز و بعضی نیز لقمه ای نان و لیوانی چایی به دست ،

در جای جای سالن پخش بودند .

خانمها ، اکثراً دور میز بودند .

لیوان چائیم را که رسول برایم آماده کرده بود از روی میز برداشتم و

بر خلاف معمول هر روز که چائیم را همانجا میخوردم ، کمی دورتر ،

پشت به خانمها نشستم .

میدانستم که تمام مدت منتظر عکس العمل من در مورد این یکی

توهینش می باشد . اما تنها عکس العمل من ، همان ، دوری

نمودن از ایشان بود .

از دستش دلخور و عصبانی بودم . نه از بابت توهین دوباره اش .

بلکه به خاطر گلها . اگر گلها را توی لیوانی آب گذاشته بود مطمئناً

تا هنگام غروب بوی خوش یاس ، همه جای کارگاه می پیچید .

و من تا آخر وقت ، سر زنده و شاداب بودم . اما حالا .

تا موقع ناهار هیچ توجهی به ایشان نکردم .

با اینکه  کار همۀ بچه ها را دم به ساعت باید نظارت کنم تا

اشتباهی صورت نگیرد ، امروز حتی نزدیک ایشان نیز نرفتم .

اما احساس میکردم که در تمام مدت حواسش به من هست .

چون سنگینی نگاهش را  از پشت سر احساس میکردم .

نیم ساعت به ناهار مانده ، رسول را صدا کردم و پرسیدم :

این نزدیکی ها مغازۀ عطاری هست یا نه ؟ رسول گفت : اینجا نه .

ولی انتهای خیابان ، سمت خانۀ ما ، یکی هست .

گفتم : سریع موتورت را سوار شو و برو یک شیشه عرق نعناع بگیر

و سر راهت یک شیشه هم ترشی . تندی برو  و زود برگرد .  

گفت : عرق نعناع با ترشی ؟ برای چه ؟

وقتی نگاه مرا دید ، فقط چشمی گفت و رفت .

اما باز ایستاد .

گفتم : برو دیگه . گفت : یک چیزی یادت رفت .

گفتم : چی ؟

گفت : تف .

هر بار که با عجله برای خرید یا تهیۀ چیزی می فرستمش ، الکی

روی زمین تف میکنم و میگویم : تا خشک نشده باید اینجا باشی .

البته هیچوقت ، نه تفی در کار است و نه خشک شدنی . این یک

شوخی است که بین من و رسول رایج شده . حالا پدر سوخته با

یاد آوری تف میخواهد سر به سر من بگذارد .

این بچه خیلی تیز و بز است . در عرض بیست دقیقه با یک بطری

عرق نعناع و یک شیشه ترشی برگشت .

گفتم : ببر بگذار توی کمدم .

………….

قابلمه های ناهار ، معمولاً از یک ربع ساعت مانده به ناهار از توی

یخچال به روی اجاق گاز نقل مکان میکنند .

داغ کردن غذای من همیشه به پای رسول است .

زنگ ناهار زده شد و همۀ دستگاه ها خاموش .

همیشه آخرین نفر هستم که به سر میز ناهار میرسم .

وقتی به سر میز رسیدم ، تقریباً همه مشغول تناول بودند .

شیشۀ ترشی و عرق نعناع را روی میز ، جلوی ایشان گذاشتم و

داروهایش را از روی میز برداشتم .

کیسۀ پلاستیکی را یک دور ، دور دستم چرخاندم و گره زدم .

دادم دست رسول .

همه داشتند مرا نگاه میکردند

و رسول بیچاره مات و مبهوت که چه باید بکند .

و از همه مبهوت تر خود ایشان بود که چرا داروهایش را برداشتم.

رو به رسول کردم و گفتم : تو که هنوز اینجایی ؟ گفت : خوب !!!!

گفتم : بیندازش توی سطل آشغال بیرون محوطه .

کبریت هم با خودت ببر .

همانجا بایست تا مطمئن شوی که همۀ داروها سوخته باشد .

هنوز دو دل بود که باز ، نگاه من کار خود را کرد

و رسول به سرعت نور از سالن خارج شد .

در حالی که همه مرا نگاه میکردند که بقیۀ سناریو را نیز اجرا کنم ،

رو به ایشان کرده و گفتم : اگر آن داروها را به جای چاشنی

میخوردید ، از این به بعد مجبور هستید از ترشی استفاده کنید . و

اگر برای درمان از آنها استفاده میکردید ، از حالا فقط میتوانید از

عرق نعناع استفاده کنید.

میخواستم بگویم : راه سومش هم این است که میز ناهارتان را

عوض کنید و جای دیگری به دور از چشم من ناهارتان را بخورید .

اما از گفتن این آخری خود داری کردم .

چون میدانستم که از من هم مغرورتر ،

خود کله شقش می باشد و برای اینکه جلوی بچه ها کم نیاورد ؛

مطمئناً ، راه سوم را انتخاب میکرد . لذا با نگفتن جملۀ آخر ،

همۀ راهها را به رویش بستم .

عملیات ، چنان صاعقه وار و موفقیت آمیز بود که اختیار هر گونه

عکس العمل از ایشان سلب شده و تنها با گفتن : اگر این هم یک

دستور کاری هست !!! ؟ چشم

و من فقط با گفتن قاطع یک کلمه ، بر خصم غلبه کردم : بله  

 

ساعت 5 صبح دوشنبه 22 خرداد 1391



 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت هشتم

 

همانطور که گفته بود ، فردای آن روز رفتارش به کلی عوض شد .

راستش از همان بعد از ظهر ، تغییر رفتار داد .

چون عصری موقع رفتن ، بدون خداحافظی رفت .

امروز صبح نیز وقتی وارد سالن شد ، سرش را انداخت پایین

و بدون دادن سلام

به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .

به هنگام چایی صبح نیز غیبش زد .

بعد از اتمام وقت چایی ، دیدم که وارد سالن شد .

انگار رفته بود بیرون .

سر ناهار هم که همیشه روبروی من می نشست ،

جایش را با یکی از خانمها عوض کرد .

و عجیب اینکه ، به جای عرق نعناع ،

باز یک مشت دارو روی میز گذاشت .

و این کار را طوری انجام داد که نه تنها من ،

بلکه بقیۀ بچه ها نیز متوجه شدند .

ناهارم را خوردم و از کمدم یک نخ سیگار برداشته

یک لیوان چایی نیز برای خودم ریختم

و به محوطۀ بیرون کارگاه رفتم .

به سمت باغ مجاور پیچیدم

یک جای مناسب برای نشستن پیدا کرده و نشستم .

چاغاله بادام خورهای کارگاه ،

زودتر از من به باغ یورش برده بودند  .

نمیدانم بعد از خوردن یک قابلمه غذا ،

چطور هنوز شکمشان جا دارد برای خوردن هله و هوله ؟

از سر و کول درختان بالا میرفتند ،

برای چیدن چند دانه چاغاله بادام .

این شکم لا مذهب ، چه بلاها که سر آدم ، نمی آورد .

رسول آمد نشست کنارم .

این بچه را خیلی دوستش دارم .

با اینکه شانزده سالش هست ،

اما هوش خیلی بالایی دارد .

خیلی از کارها را بدون اینکه من توضیحی بدهم ،

فقط با یک نگاه یاد میگیرد .

با اینکه اوایل کار کمی شه بود ،

اما در همین مدت کم ، روش کار من دستش آمده

و میداند که از شه کاری خوشم نمی آید .

با همان نظم و انضباطی که من در کارها پیش میگیرم ؛ پیش میرود .

از همه مهمتر ادب و نزاکتی که در رابطه با من دارد ستودنیست .

با بقیه این طوری نیست .

با اینکه بچه است

ولی بقیۀ کارکنان کارگاه به خوبی واقفند

که نباید به پر و پای او بپیچند .

و گرنه حسابشان را کف دستشان میگذارد .

خصوصاً که میدانند ، حمایت همه جانبۀ من به دنبالش است .

گفت :

آفتاب از کدام ور در آمده که امروز شما هم به باغ آمدید ؟

گفتم : پدر سوخته ! آفتاب همیشه از کدام ور در می آید ؟

با دستش به پشت سرش اشاره کرد .

یک پس گردنی خواباندم پس گردنش

گفت : برای چی ؟

گفتم : برای اینکه ، آن سمتی که نشان دادی ، شمال است .

گفت : خوب ! پس کدام ور ؟

یکی دیگر خواباندم پس گردنش .

گفت : این دفعه برای چی ؟

گفتم : بلند شو برو چاغاله بادامت را بخور تا نکشتمت .

عین یوز پلنگ پرید روی یکی از درختها .

از همانجا پرسید که اگر من هم میخورم ،

برایم بچیند و بیاورد .

با دست اشاره کردم که ، نه .

بلند شدم و شلوارم را تکاندم و به طرف سالن راه افتادم .

فلاکس چایی روی میز بود .

اما هیچ کس دور میز نبود . لیوانم را دوباره پر کردم .

یک نخ سیگار دیگر از کمدم برداشتم

و دوباره به محوطۀ بیرون برگشتم .

اما سمت باغ نرفتم .

همانجا نشستم و به دیوار سوله تکیه دادم .

روبرو نیز یک باغ بزرگ دیگری هست .

اما متعلق به کارفرمای ما نیست .

مال شخص دیگری است .

بچه ها گاهی نیز به آنجا پاتک میزنند .

با اینکه کارفرما چندین بار از این کار منعشان کرده ،

اما نمیدانم چه کرمی دارند

که با وجود آن باغ بزرگی که در اختیارشان هست ،

باز هم به باغ مردم ، تعرض میکنند

ساعت ناهاری تمام شد و همگی دوباره برگشتیم سر کارمان .

وقت چایی بعد از ظهر نیز ،

همانند صبح ، سرد و بی روح سپری شد .

عصری موقع رفتن نیز بدون خداحافظی رفت .

میدانستم که از حرف دیروز ظهر من رنجیده است .

اما چاره ای نداشتم .

خیلی دوست ندارم با کسی که هنوز از نظر اخلاقی ،

آشنایی کاملی ندارم ، پسر خاله یا دختر خاله بشوم .

اینها ، اکثراً از نطر سنی با من فاصلۀ زیادی دارند

و من باید طوری رفتار کنم

که احترام متقابل بین ما برقرار باشد

اگر با هر کدامشان ، پسر خاله شوم ،

ادارۀ کارگاه برایم ، مقدور نخواهد بود .

لذا باید فاصله ها را حفظ کنم . خصوصاً با خانمها . 

رسول آمد برای خداحافظی .

مقداری پول دادم و گفتم :

همین الان که داری به خانه میروی ،

سر  راهت  ، از آن مغازۀ عطاری ،

چند بطری عرق گل گاو زبان و بید مشک

و دو سه تای دیگر که خودت صلاح میدانی بخر

و فردا صبح با خودت بیار .

نه چیزی گفت و نه چیزی پرسید .

بچۀ با هوشی است . میدانم که خودش میداند ،

این عرقها را برای چه میخواهم .

طبق معمول یک انگشتش را توی چشمش کرد .

این یعنی : چشم . ادای همیشگیش هست .

حال و حوصلۀ اضافه کاری نداشتم .

دست و صورتم را شستم .

لباسم را پوشیدم و از کارگاه زدم بیرون .

قسمت انبار ، هنوز بچه ها داشتند کار میکردند .

فروشگاه هم که تا ساعت 10 شب ، همیشه دایر است .

از جلوی فروشگاه که داشتم رد میشدم ،

به خانم منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت خروج مرا هم بزند .

دستش را روی چشمش گذاشت

و با همان دست ، خداحافظی .

حال اتوبوس سواری نداشتم .

سر چهار راه ، سوار تاکسی شدم .

تا منزل ، سه مسیر باید سوار اتوبوس یا تاکسی شوم .

میسر اول تا خیابان چهار باغ ، تقاطع شیخ بهایی .

از آنجا تا سی و سه پل پیاده روی

و از سی و سه پل تا دروازه شیراز دو باره با تاکسی

و از دروازه شیراز تا سپاهان شهر . باز هم با تاکسی .

البته اکثر روزها از تقاطع شیخ بهایی و چهار باغ ،

تا دروازه شیراز ، پیاده میروم .

صفای دیگری دارد ، چهار باغ و چهار باغ بالا .

اما امروز اصلاً حوصله ندارم .

دروازه شیراز به یکی دو تا غذاخوری سر زدم .

اما هنوز زود بود و شامشان آماده نبود .

ناچار یک ساندویچ برای شام کوفت کردم و به خانه آمدم .

پتو را که از دیروز ، کلاس آموزش زبان برایش گذاشته ام ،

برداشتم و بالشی

زیر سرم و .

ساعت پنج صبح یکشنبه بیست و هشتم خرداد 1391    



 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت هفتم

 

همیشه رکورد زود رسیدن ، مال خودم هست .

لیوانی پر از آب کردم و شاخه های گل یاس را درون آن گذاشتم .

گوشۀ سالن ، میز کوچکی برای خودم دارم

که به هنگام کشیدن طرح یا نقشۀ کارهای مورد سفارش

و یا نوشتن بعضی یاد داشتهای مربوط به کارگاه ،

از آن استفاده میکنم .

لیوان را روی میز گذاشتم و لباس کارم را پوشیدم .

قبل از هر کاری ، به کارهای انجام شدۀ دیروز رسیدگی کردم .

میخواستم ببینم در نبود من ،

اگر کار معیوبی انجام گرفته ، رفع عیب کنم .

خوشبختانه در اثر سخت گیریهای مکرر من ،

همۀ بچه ها کارشان را خوب انجام میدهند .

و چون عیب خاصی در کارها نبود به کار روزانه ام مشغول شدم .

معمولاً وقتی دستگاه ها روشن است ،

صدای آمد و شد در گارگاه به سختی به گوش میرسد .

مگر اینکه یک چشمت به دستگاه باشد و دیگری به سالن .

اما چون یک روز از کار عقب افتاده بودم ،

لذا تمام حواسم به دستگاه و کارم بود .

با سلام رسول که لباس کار پوشیده

و آماده به کار در مقابلم ایستاد ،  

تازه متوجه شدم که همه آمده اند .

دستگاه را خاموش کردم و به همه سلام کردم .

هر چند که ظاهراً همۀ بچه ها

در بدو ورود به کارگاه سلام کرده بودند .

اما صدای دستگاه امکان شنیدن و جواب گفتن را از من گرفته بوده .

از همه از بابت کار خوب دیروزشان تشکر کردم .

این هم از انرژی مثبت اول صبح .

بعد هم پرسیدم : اگر کسی لنگ قطعه ای هست ،

بگوید تا سریع برایش آماده کنم . ظاهراً کار همه جور بود .

چون هیچ کس چیزی درخواست نکرد

و همه به کار خودشان مشغول شدند .

من هم پی گیر کار خودم شدم .

با همۀ سر و صدای دستگاه ،

احساس کردم که کسی صدایم میکند .

وقتی برگشتم ، دیدم درست پشت سرم ایستاده

و توی دستش ، چند شاخه گل یاس .

گلها را به طرفم گرفت و گفت : آشتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یاسها را گرفتم و گفتم : کمی تا قسمتی .

خندید و رفت سر کارش .

گلها را بردم گذاشتم توی همان لیوان ، بغل بقیۀ یاسها .

ناهار را که خوردیم ،

میخواستم به بیرون از سالن برای کشیدن یک نخ سیگار بروم .

وقتی متوجه شد ، گفت : لطفاً جایی نروید . با شما کار دارم .

هنوز سر پا بودم . نمیدانستم که بنشینم ، یا بروم ؟

تردید مرا از چهره ام خواند .

گفت : در رابطه با شعری است که پریروز برایم نوشتید .

خیالم راحت شد . چون به هیچ وجه دوست ندارم در کارگاه ،

رابطه های آن چنانی بین کارکنان خانم و آقا به وجود بیاید .

خصوصاً در مورد خودم .

مخصوصاً که فاصلۀ سنی زیادی بین من و ایشان برقرار است .

و سوا از این موضوع ، در صورت بروز چنین رفتارهایی در کارگاه ،

مدیریت کاری برایم مشکل خواهد شد .

لذا تا آنجا که امکان دارد ،

رفتار بسیار سخت گیرانه ای در این مورد دارم .

ظرف غذا و وسایلش را جمع کرد و رفت

و با بطری عرق نعناع برگشت .

توی یک دستش هم ، کاغذ و خودکاری .

کاغذ و خودکار را پیش رویم ، روی میز گذاشت .

و خودش هم روی صندلی روبرو نشست .

داشتم نگاهش میکردم .

گفت به چی زل زدید ؟ شعر امروز را بنویسید .

خنده ام گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . خندیدم .

_ به چی می خندید ؟ چیز خنده داری گفتم ؟

_ نه . به این می خندم که سه چهار روز پیش میگفتید :

شعر و معر و غزل چی چی یست ؟

و حالا برایم کاغذ و خودکار آوردید که برایتان شعر بنویسم .

ظاهرا ً از گفتن این جمله با لهجۀ  اصفهانی ، خوشش آمده بود .

چون ایشان نیز با خندۀ خود ، مرا همراهی نمود .

_ خوب ! حالا بنویسید .

بنویسید ببینم امروز چی چی می خَ ی بنویسی ؟

_ و من دوباره خندیدم .

_ باز چی چی یست ؟

_ دهاتی ! می خَ ی چیه ؟ می خواهی . این درست است .

_ خوب حالا ! نمیخواهد تهرانی بازی در بیاورید . شعر را بنویسید .

_ اول شما سؤالتان را بپرسید ، بعد .

_ شعر پریروزی را دوباه بنویسید تا سؤالم را بپرسم .

_ شعر پریروزی که الان توی دستتان هست . از روی همان بپرسید .

_ نه ! میخواهم دوباره بنویسید .

فقط دو بیت اول را . لطفاً . خواهش میکنم .

_ چشم ! چرا میزنید . الان .

 

ای دل ، گر از آن چاه زنخدان بدر آئی

هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی

 

هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش

آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی

 

نوشته را از روی میز برداشت و با نوشتۀ قبلی به تطابق گذاشت .

من همینطوری داشتم نگاهش میکردم و هنوز برایم مفهوم نبود

که دنبال چه چیزی در شعر میگردد و چه سؤالی دارد .

هر دو تا شعر را روی میز گذاشت و با انگشت ،

مصرع دوم بیت اول را نشانم داد و گفت :

من اول فکر میکردم که پریروز موقع نوشتن ،

اشتباهاً کلمۀ بدر آئی » را

در مصرع دوم بیت اول به در آئی » نوشتید .

برای همین از شما خواستم که دوباره این دو بیت را بنویسید .

شما کلمۀ بدر آئی » را در همۀ غزل به همین صورت نوشتید .

اما در مصرع دوم بیت اول به صورت به در آئی » نوشتید .

هم امروز و هم پریروز .

پس اشتباهی در کار نبوده بلکه علتی داشته .

پریشب که از اینجا رفتیم ،

از دوستم یک کتاب حافظ به امانت گرفتم .

آخه ! خودم نداشتم .

قصدم این بود که ببینم

آیا غزلی را که از حفظ نوشتید درست است یا نه ؟

و اگر غلطی در آن هست ،

آن را چوب دو سر کنم برای کوبیدن شما .

_ دست شما درد نکند .

_ خواهش میکنم . قابلی ندارد . به هر حال آن غلط را پیدا کردم .

یعنی همین کلمۀ به در آئی » .

اما برای اینکه کاملاً آماده باشم ،

دیشب نیز از یکی از دوستان دیگرم ،

کتاب حافظ دیگری به امانت گرفتم .

تا تطابقی باهم داشته باشم .

یکی از کتابها ،

کلمۀ بدر آئی » را تا انتهای غزل به همین صورت نوشته بود

و آن دیگری تا آخر غزل به این صورت به در آئی » .

اما هیچکدام ، آخر بیت اول را تغییر نداده اند .

بلکه تا آخر غزل یا بدر آئی » نوشته اند و یا به در آئی » .

حالا سؤالم این است که شما چرا ،

در بیت اول ، به در آئی » نوشتید

و در بقیۀ ابیات بدر آئی » ؟

_ قبل از هر کلامی ،

خیلی خوشحالم که حداقل برای ضایع کردن من هم که شده ،

دست به تحقیق زدید . و خوشحالتر اینکه ،

نکتۀ ظریفی را که هر کسی معمولاً نمیبیند ،

شما به آن پی برده اید .

و اگر عمق معنی آن برای شما مفهوم نبوده ،

حداقل تغییر ظاهر نوشتار ، برایتان سؤال برانگیز بوده .  

اینکه کدامیک از اینها ،

از نظر دستوری و هم چنین زیبایی شعر درست تر است

واقعیتش من نمیدانم .

اما اینکه چرا فقط در مصرع دوم بیت اول ،

آن را تغییر داده ام ، علتی دارد که الان عرض میکنم .

اگر به معنی تک تک ابیات و مصرع ها دقت کنید ،

متوجه خواهید شد که در همۀ آنها ،

به استثنای مصرع دوم بیت اول ، کلمۀ بدر آئی »

به معنی در آمدن و بیرون شدن » از جایی می باشد .

مثلاً : از چاه زنخدان بدر آئی » .

اگر زنخدان را حذف کنیم ،

معنی آن ، از چاه در آمدن و از چاه بیرون شدن میباشد .

حتی بدون حذف زنخدان » نیز ،

شنونده و یا خواننده ، همان معنی را برداشت میکند .  

و یا : از روضۀ رضوان بدر آئی » .

یعنی از بهشت به بیرون آمدن . بیرون شدن از بهشت .

و یا : از کلبۀ احزان بدر آئی » .

یعنی از خانۀ حزن و اندوه خارج شوی .

به معنی دقیق تر :

از غم و اندوهی که دلت را احاطه کرده ، خلاص و آزاد شوی .

از غم رها شوی و محزونی از دل تو ، بیرون رود .

و یا : چو خورشید درخشان بدر آئی » .

یعنی طلوع کردن . از مشرق در آمدن .

مثل خورشید ، از مشرق طلوع کردن و بیرون آمدن .

و همینطور سایر ابیات و مصرعها .

نکتۀ دیگر قابل تأمل در این غزل ،

استفاده از دو کلمۀ از » و که » می باشد

که شاعر با استفاده از این دو کلمه ، به منظور بیان خود پرداخته .

یعنی هر جا که از کلمۀ از » استفاده کرده ،

قصد و نیتش ، سوق دادن شنونده و خواننده ،

به معنای بیرون شدن » و خارج شدن » بوده .

و هر جا که از کلمۀ که » استفاده نموده ،

به عنوان یاری جستن از که » برای ثبات از » میباشد .

و فقط در مصرع دوم از بیت اول است که

حافظ در عین حال

که استقلال و ثبات از » را از که » طلب میکند ،

همزمان به خود که » نیز ، استقلال و ثبات در معنا می بخشد

و از که » ، معنای بازگشت »  میطلبد

و نه بیرون شدن » و خارج شدن » را .  

در بیت اول و مصرع اول از کلمۀ از » استفاده شده .

پس معنای بیرون شدن » را با خود به همراه دارد .

در همان بیت ، در مصرع دوم که » را به کار بسته .

پس معنای بازگشت » را در ذهن شنونده ایجاد میکند .

و در این بیت ، هر دو کلمۀ از » و که » ،

مستقل از هم عمل میکنند

و هر دو مصرع ، رسا و گویای معنی خود هستند .  

در بیت دوم ، مصرع اول ، از که » استفاده نموده ،

اما به علت نارسا بودن معنای مصرع اول ،

مفهوم اصلی بیت را به مصرع دوم منتقل نموده

و همانطورکه می بینید ، در مصرع دوم از از » استفاده کرده .

پس باز هم به معنای بیرون شدن » می باشد .

بیت سوم نیز بی هیچ تغییری ،

با توضیحی که برای بیت دوم دادم ، همخوانی دارد .

در بیت چهارم ، جای که » و از » را عوض کرده

و از » را در مصرع اول آورده و که » را در مصرع دوم .

دلیلش نیز همان بار معنایی مصرع اول است .

چون شاعر ، بار معنایی بیت را در مصرع اول نهاده .

پس تا اینجا می بینید که در هر مصرعی که بار معنی در آن نهفته ،

کلمۀ از » نیز در همان مصرع به کار رفته

و چون معنا در همان مصرع میباشد ،

لذا زور از » از که » بیشتر بوده

و معنی کل بیت را

به طرف بیرون شدن » و خارج شدن » سوق داده .

و اما در بیت پنجم هوش و استعداد حافظ ،

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت هفتم

 

همیشه رکورد زود رسیدن ، مال خودم هست .

لیوانی پر از آب کردم و شاخه های گل یاس را درون آن گذاشتم .

گوشۀ سالن ، میز کوچکی برای خودم دارم

که به هنگام کشیدن طرح یا نقشۀ کارهای مورد سفارش

و یا نوشتن بعضی یاد داشتهای مربوط به کارگاه ،

از آن استفاده میکنم .

لیوان را روی میز گذاشتم و لباس کارم را پوشیدم .

قبل از هر کاری ، به کارهای انجام شدۀ دیروز رسیدگی کردم .

میخواستم ببینم در نبود من ،

اگر کار معیوبی انجام گرفته ، رفع عیب کنم .

خوشبختانه در اثر سخت گیریهای مکرر من ،

همۀ بچه ها کارشان را خوب انجام میدهند .

و چون عیب خاصی در کارها نبود به کار روزانه ام مشغول شدم .

معمولاً وقتی دستگاه ها روشن است ،

صدای آمد و شد در گارگاه به سختی به گوش میرسد .

مگر اینکه یک چشمت به دستگاه باشد و دیگری به سالن .

اما چون یک روز از کار عقب افتاده بودم ،

لذا تمام حواسم به دستگاه و کارم بود .

با سلام رسول که لباس کار پوشیده

و آماده به کار در مقابلم ایستاد ،  

تازه متوجه شدم که همه آمده اند .

دستگاه را خاموش کردم و به همه سلام کردم .

هر چند که ظاهراً همۀ بچه ها

در بدو ورود به کارگاه سلام کرده بودند .

اما صدای دستگاه امکان شنیدن و جواب گفتن را از من گرفته بوده .

از همه از بابت کار خوب دیروزشان تشکر کردم .

این هم از انرژی مثبت اول صبح .

بعد هم پرسیدم : اگر کسی لنگ قطعه ای هست ،

بگوید تا سریع برایش آماده کنم . ظاهراً کار همه جور بود .

چون هیچ کس چیزی درخواست نکرد

و همه به کار خودشان مشغول شدند .

من هم پی گیر کار خودم شدم .

با همۀ سر و صدای دستگاه ،

احساس کردم که کسی صدایم میکند .

وقتی برگشتم ، دیدم درست پشت سرم ایستاده

و توی دستش ، چند شاخه گل یاس .

گلها را به طرفم گرفت و گفت : آشتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یاسها را گرفتم و گفتم : کمی تا قسمتی .

خندید و رفت سر کارش .

گلها را بردم گذاشتم توی همان لیوان ، بغل بقیۀ یاسها .

ناهار را که خوردیم ،

میخواستم به بیرون از سالن برای کشیدن یک نخ سیگار بروم .

وقتی متوجه شد ، گفت : لطفاً جایی نروید . با شما کار دارم .

هنوز سر پا بودم . نمیدانستم که بنشینم ، یا بروم ؟

تردید مرا از چهره ام خواند .

گفت : در رابطه با شعری است که پریروز برایم نوشتید .

خیالم راحت شد . چون به هیچ وجه دوست ندارم در کارگاه ،

رابطه های آن چنانی بین کارکنان خانم و آقا به وجود بیاید .

خصوصاً در مورد خودم .

مخصوصاً که فاصلۀ سنی زیادی بین من و ایشان برقرار است .

و سوا از این موضوع ، در صورت بروز چنین رفتارهایی در کارگاه ،

مدیریت کاری برایم مشکل خواهد شد .

لذا تا آنجا که امکان دارد ،

رفتار بسیار سخت گیرانه ای در این مورد دارم .

ظرف غذا و وسایلش را جمع کرد و رفت

و با بطری عرق نعناع برگشت .

توی یک دستش هم ، کاغذ و خودکاری .

کاغذ و خودکار را پیش رویم ، روی میز گذاشت .

و خودش هم روی صندلی روبرو نشست .

داشتم نگاهش میکردم .

گفت به چی زل زدید ؟ شعر امروز را بنویسید .

خنده ام گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . خندیدم .

_ به چی می خندید ؟ چیز خنده داری گفتم ؟

_ نه . به این می خندم که سه چهار روز پیش میگفتید :

شعر و معر و غزل چی چی یست ؟

و حالا برایم کاغذ و خودکار آوردید که برایتان شعر بنویسم .

ظاهرا ً از گفتن این جمله با لهجۀ  اصفهانی ، خوشش آمده بود .

چون ایشان نیز با خندۀ خود ، مرا همراهی نمود .

_ خوب ! حالا بنویسید .

بنویسید ببینم امروز چی چی می خَ ی بنویسی ؟

_ و من دوباره خندیدم .

_ باز چی چی یست ؟

_ دهاتی ! می خَ ی چیه ؟ می خواهی . این درست است .

_ خوب حالا ! نمیخواهد تهرانی بازی در بیاورید . شعر را بنویسید .

_ اول شما سؤالتان را بپرسید ، بعد .

_ شعر پریروزی را دوباه بنویسید تا سؤالم را بپرسم .

_ شعر پریروزی که الان توی دستتان هست . از روی همان بپرسید .

_ نه ! میخواهم دوباره بنویسید .

فقط دو بیت اول را . لطفاً . خواهش میکنم .

_ چشم ! چرا میزنید . الان .

 

ای دل ، گر از آن چاه زنخدان بدر آئی

هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی

 

هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش

آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی

 

نوشته را از روی میز برداشت و با نوشتۀ قبلی به تطابق گذاشت .

من همینطوری داشتم نگاهش میکردم و هنوز برایم مفهوم نبود

که دنبال چه چیزی در شعر میگردد و چه سؤالی دارد .

هر دو تا شعر را روی میز گذاشت و با انگشت ،

مصرع دوم بیت اول را نشانم داد و گفت :

من اول فکر میکردم که پریروز موقع نوشتن ،

اشتباهاً کلمۀ بدر آئی » را

در مصرع دوم بیت اول به در آئی » نوشتید .

برای همین از شما خواستم که دوباره این دو بیت را بنویسید .

شما کلمۀ بدر آئی » را در همۀ غزل به همین صورت نوشتید .

اما در مصرع دوم بیت اول به صورت به در آئی » نوشتید .

هم امروز و هم پریروز .

پس اشتباهی در کار نبوده بلکه علتی داشته .

پریشب که از اینجا رفتیم ،

از دوستم یک کتاب حافظ به امانت گرفتم .

آخه ! خودم نداشتم .

قصدم این بود که ببینم

آیا غزلی را که از حفظ نوشتید درست است یا نه ؟

و اگر غلطی در آن هست ،

آن را چوب دو سر کنم برای کوبیدن شما .

_ دست شما درد نکند .

_ خواهش میکنم . قابلی ندارد . به هر حال آن غلط را پیدا کردم .

یعنی همین کلمۀ به در آئی » .

اما برای اینکه کاملاً آماده باشم ،

دیشب نیز از یکی از دوستان دیگرم ،

کتاب حافظ دیگری به امانت گرفتم .

تا تطابقی باهم داشته باشم .

یکی از کتابها ،

کلمۀ بدر آئی » را تا انتهای غزل به همین صورت نوشته بود

و آن دیگری تا آخر غزل به این صورت به در آئی » .

اما هیچکدام ، آخر بیت اول را تغییر نداده اند .

بلکه تا آخر غزل یا بدر آئی » نوشته اند و یا به در آئی » .

حالا سؤالم این است که شما چرا ،

در بیت اول ، به در آئی » نوشتید

و در بقیۀ ابیات بدر آئی » ؟

_ قبل از هر کلامی ،

خیلی خوشحالم که حداقل برای ضایع کردن من هم که شده ،

دست به تحقیق زدید . و خوشحالتر اینکه ،

نکتۀ ظریفی را که هر کسی معمولاً نمیبیند ،

شما به آن پی برده اید .

و اگر عمق معنی آن برای شما مفهوم نبوده ،

حداقل تغییر ظاهر نوشتار ، برایتان سؤال برانگیز بوده .  

اینکه کدامیک از اینها ،

از نظر دستوری و هم چنین زیبایی شعر درست تر است

واقعیتش من نمیدانم .

اما اینکه چرا فقط در مصرع دوم بیت اول ،

آن را تغییر داده ام ، علتی دارد که الان عرض میکنم .

اگر به معنی تک تک ابیات و مصرع ها دقت کنید ،

متوجه خواهید شد که در همۀ آنها ،

به استثنای مصرع دوم بیت اول ، کلمۀ بدر آئی »

به معنی در آمدن و بیرون شدن » از جایی می باشد .

مثلاً : از چاه زنخدان بدر آئی » .

اگر زنخدان را حذف کنیم ،

معنی آن ، از چاه در آمدن و از چاه بیرون شدن میباشد .

حتی بدون حذف زنخدان » نیز ،

شنونده و یا خواننده ، همان معنی را برداشت میکند .  

و یا : از روضۀ رضوان بدر آئی » .

یعنی از بهشت به بیرون آمدن . بیرون شدن از بهشت .

و یا : از کلبۀ احزان بدر آئی » .

یعنی از خانۀ حزن و اندوه خارج شوی .

به معنی دقیق تر :

از غم و اندوهی که دلت را احاطه کرده ، خلاص و آزاد شوی .

از غم رها شوی و محزونی از دل تو ، بیرون رود .

و یا : چو خورشید درخشان بدر آئی » .

یعنی طلوع کردن . از مشرق در آمدن .

مثل خورشید ، از مشرق طلوع کردن و بیرون آمدن .

و همینطور سایر ابیات و مصرعها .

نکتۀ دیگر قابل تأمل در این غزل ،

استفاده از دو کلمۀ از » و که » می باشد

که شاعر با استفاده از این دو کلمه ، به منظور بیان خود پرداخته .

یعنی هر جا که از کلمۀ از » استفاده کرده ،

قصد و نیتش ، سوق دادن شنونده و خواننده ،

به معنای بیرون شدن » و خارج شدن » بوده .

و هر جا که از کلمۀ که » استفاده نموده ،

به عنوان یاری جستن از که » برای ثبات از » میباشد .

و فقط در مصرع دوم از بیت اول است که

حافظ در عین حال

که استقلال و ثبات از » را از که » طلب میکند ،

همزمان به خود که » نیز ، استقلال و ثبات در معنا می بخشد

و از که » ، معنای بازگشت »  میطلبد

و نه بیرون شدن » و خارج شدن » را .  

در بیت اول و مصرع اول از کلمۀ از » استفاده شده .

پس معنای بیرون شدن » را با خود به همراه دارد .

در همان بیت ، در مصرع دوم که » را به کار بسته .

پس معنای بازگشت » را در ذهن شنونده ایجاد میکند .

و در این بیت ، هر دو کلمۀ از » و که » ،

مستقل از هم عمل میکنند

و هر دو مصرع ، رسا و گویای معنی خود هستند .  

در بیت دوم ، مصرع اول ، از که » استفاده نموده ،

اما به علت نارسا بودن معنای مصرع اول ،

مفهوم اصلی بیت را به مصرع دوم منتقل نموده

و همانطورکه می بینید ، در مصرع دوم از از » استفاده کرده .

پس باز هم به معنای بیرون شدن » می باشد .

بیت سوم نیز بی هیچ تغییری ،

با توضیحی که برای بیت دوم دادم ، همخوانی دارد .

در بیت چهارم ، جای که » و از » را عوض کرده

و از » را در مصرع اول آورده و که » را در مصرع دوم .

دلیلش نیز همان بار معنایی مصرع اول است .

چون شاعر ، بار معنایی بیت را در مصرع اول نهاده .

پس تا اینجا می بینید که در هر مصرعی که بار معنی در آن نهفته ،

کلمۀ از » نیز در همان مصرع به کار رفته

و چون معنا در همان مصرع میباشد ،

لذا زور از » از که » بیشتر بوده

و معنی کل بیت را

به طرف بیرون شدن » و خارج شدن » سوق داده .

و اما در بیت پنجم هوش و استعداد حافظ ،

شراکت با خدا

پیر مرد کشاورز نگاهی به خرمن محصولش کرد و آه سوکی کشید . این هفتمین سال پیاپی است که در اثر خشکسالی ، زحمت چندین ماهه اش ، سه چهار گونی گندم تکیده است که کفاف مصرف روزهای سرد زمستان خود و خانواده اش را هم نمیدهد . چه برسد به عرضۀ محصول به بازار و حصول درآمدی هر چند ناچیز برای باز پرداخت بدهی هایی که طی این چند سال در اثر همین عارضه ، بر دوش پیرمرد سنگینی میکند .

با پاهای لرزان ، خود را به سنگی که در کنار خرمنش که امروز به طرز عجیبی بزرگ و بد قواره جلوه میکند ، رساند و بر روی آن نشست .  دست در جیب پوستین زمخت سالهای جوانی اش کرد و کیسۀ توتون و چپق وفادار و تنها یادگار پدرش را بیرون کشید . گره کیسه را گشود و ته کیسه ، نه توتون که ریزگردهایی شبیه آن را مشاهده نمود . مشهدی کرامت تنها بقال روستا همین دو ماه پیش گفته بود : مشدی ! محصولت را که برداشت کردی ، دیونت را پرداخت کن . چوب خطت خیلی وقت است که پر شده . نیاید آن روزی که در پی درخواستی بیایی و دست خالی برگردانمت . و پیر مرد سر در گریبان شرم ، به همان دو سه قلم جنسِ سفارش مادر آهو بسنده ، و از درخواست توتون صرف نظر میکند . و با همۀ قناعت و صرفه جویی در مصرف توتونِ از پیش داشته اش ، امروز برای صدمین و هزارمین بار طی دو ماه اخیر، گره از کیسۀ تهی گشوده و با حسرت و آهی بلند ، نه سر چپق بر کیسه ، که کیسه بر سر یادگار پدر میکند ، به امید یک بار چاق کردن آن .

کبریت میکشد و ریزگردها با دو سه پُک عمیق گُر میگیرند و روح و روان و تن فرسوده و گُر گرفتۀ پیرمرد را به خاکستر مبدل میکنند . با آرام کوبیدن چپق بر سنگ نشیمن ، خاکستر از آن می زداید و در دل آرزو میکند : ای کاش یک نفر می بود و سرم به این سنگ می کوبید و خاکستر تنم می زدود . کمر خمیده از سنگینی بار زندگی را خم میکند و هر دو آرنج بر روی زانوان لرزان و دستها به زیر چانه می نهد . و بر اثر تاثیر همان دو سه پُک ریزگرد توتون نما ، در خلسه ای نه عمیق ، بلکه غمین از عدم حضور آن عمق در روان نا آسوده اش ، رویای یوزارسیفی » را می بیند که چرا نبود تا بیاندیشد چارۀ هفت سال قحطی سهمگین را . و یعقوب وار قطرات اشک می گسترانَد در پهنای صورت چروکیدۀ خویش در فراق یوزارسیف » نداشته اش . و ناگهان همان خلسۀ ناقص جرقه ای در ذهن پیرمرد میزند .

چرا که نه ؟

به جای دست به دامن یوازرسیف ها شدن و شفاعت و یاری جستن از آنها ، چرا دست به دامن خود خودش نشوم ؟

ماتحت از آغوش سنگ بد قواره بیرون میکشد و راسخ و استوار می ایستد و دستها به سوی آسمان فراز میکند : بار خدایا ! زحمت از من . باران از تو . نصف نصف شریک . قبوله ؟

اما هیچ صدایی در پاسخ نمی آید و نباید هم بیاید . چون در همان لحظه که پیرمرد داشت با خدا عهدنامۀ ریزش باران می بست ، همسایۀ پیر و فلجش ، چند صد متر آن طرفتر در حالی که نظاره گر چیدن کوزه های دست سازش توسط همسر و دو فرزندش در مقابل آفتاب بود ، دستهای گل آلود خویش به سوی آسمان  و میگفت : بار خدایا ! همۀ سرمایه و دسترنج من علیل و چلاق ، همین چند تا کوزه است که رزق و روزی اهل و عیالم محسوب می شود . نکنه یک وقت هوس باران کنی ؟

و همان موقع ، خدا آرنج به زانو و دستها به زیر چانه در رویایی نه در خلسۀ حاصل از دود ریزگردها بلکه در خلسۀ بلاتکلیفی ، او نیز با خدای خویش ، گویی حرفهایی می زد به زبانی که ما نفهمیدم .

به هر جان کندنی ، زمستان سفید که برای پیرمرد ، سیاه تر از آن نمیتوان متصور شد ، سپری می شود و فصل کشت میرسد . پیرمرد با تکیه به قراردادی که با خدا داشت ، شخم زد و بذر پاشید و منتظر باران نشست . و خداوند نه برای وفا به عهد یک طرفۀ پیرمرد ، بلکه برای رو کم کنی آن همسایۀ چلاق و علیل که دیگر غلط بکند که به خدا تهمت هوس » بزند ، بارانها نازل نمود . اینکه چه بر سر آن همسایۀ چلاق و کوزه ها و زن و فرزندش بر آمد ، ما نمیدانیم . اما پیر مرد داستان ما ، محصول خوبی برداشت و خرمنی به اندازۀ خر فراهم آمد . پیرمرد نگاهی به خرمن نمود و با خود اندیشید : خوب نیست . اما بد هم نیست . نسبت به هفت سال گذشته ، از سرم نیز زیادیست . اما با این بدهی هفت ساله ای که بار آورده ام ، اگر نیمی از محصول را طبق عهدم ، به خدا واگذار کنم ، نیم دیگر فقط کفاف زمستانم را میدهد و باز دیونم باز می ماند . تازه اگر نیمۀ سهم خدا را هم بفروشم ، باز هم یک از صدِ بدهی هایم را کفاف نمیدهد . با چشمانی که شوقی از طمع نیمه خواب و نیمه بیدار در آن موج میزد به سوی آسمان نگاه کرد و در دل گفت : بار خدایا ! خودت خوب میدانی که در آن هفت سال بر من چه گذشت . ( لحظه ای نیز در پستوی ضمیرش این فکر مصور شد که : اگر میدانست و کمکم نکرد باید به رحمان و رحیمی اش شک کنم و اگر نمیدانست و معذور بود ، پس بهتر است به دنبال خدای دانا بگردم ) . میدانی که چه زجرها کشیدم و چه شرمندگیها حاصل شد . تو که اهل و عیال نداری تا غم گرسنگی آنها به دل بری ، به دلبری . اما من گرفتارم و سخت دست تنگ . اجازه بده سهم امسال تو را به گوشه ای از زخمهایم بزنم . قول مردانه میدهم سال دیگر : نصف نصف

و سال دیگر و سالهای بعد ، همچنان شخم و بذر از پیرمرد و باران از خدا و هر سال محصولی بیش از محصول سال پیش و هر سال ترفندهای طمع و تضرع پیرمرد و عدول از پرداخت حق و سهم خدا .

طمع از بابت عُقدۀ نداشته های سالیان پیشین و تضرع از بابت ریا و تزویری که معمولا بیش از نیمی از خداجویان به هنگام دست یازی به قدرت و ثروتی باد آورده ، دچارش می شوند و یادشان میرود سالهای قحطی پیشین .  

سال هفتم اما ، گویا درجۀ کنترل ریزش باران از دست خدا در رفت و چنان سیلی عظیم به راه افتاد که نه تنها زمین و محصول پیرمرد دستخوش سیل خروشان گشت ، بلکه سیل ، خانه و کاشانه و زن و فرزند پیرمرد را نیز روفت و با خود برد و پیرمرد از ترس و هراس فرو ریختن جان کوتاه خویش به سوی بلندای کوه می دوید و هر از چند گاهی نگاهی از سرحسرت به پشت سر خویش و در دل اندیشه و افسوس که : هرگز نباید به داشته های پیشین خود دهن کجی میکرد – هرگز نباید با کسی عهد می بست که توانایی کنترل عملکرد های پسین طرف مقابل را نداشت و هرگز نباید عهدی را می بست که از معیار دانایی اش فراتر بود و هرگز نباید به وعده های شنیده و ناشنیده اعتماد میکرد .  

به هزار زحمت خود را به بالای کوه رساند و در میان چند تخته سنگ پناه گرفت . و در حالی که همۀ دار و ندارش را از دست داده بود و پشیمان از کرده های نامعقول پیشین خویش ، رعد و برقی از آسمان بجست و پیرمرد که در نور آن برق ، خود را در تنهایی مطلق دید ، پرخاشگرانه رو به آسمان نمود و گفت : من که جان نحیف و آزردۀ خود را برداشته و به میان چند تخته سنگ در بالای کوه پناه آورده ام ، کبریت میکشی و لای تخته سنگها به دنبال من می گردی که چی ؟

و جوابی نیامد و نباید هم می آمد .

.

امروز که من سر در گریبان و تهی از همه دارایی های پیشین خویشم و به چاک پوستین چرکین خود پناه آورده ام ، این رباط جاسوس بیان » دست از سر کچل بنده بر نمیدارد و هی کبریت میکشد و دنبالم میگردد .

آقا !!! جان مادرت دست از سرم بردار .

دار و ندارم را سیل نادانی ام برد .

چه می خواهی از جان آزرده ام ؟؟؟؟؟؟؟

پنجشنبه 12 اردیبهشت 1398




ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان :

چند روز پیش

در یکی از سایتها

کاربری در انجمن شعر و ادب

شعری را کپی پیست نمود که به دلم نشست .

سر انگشتانم با اندک مجادله با کیبورد در جستجوی منبع

شعر ، به محمد علی بهمنی » رسید .

محمد علی بهمنی را با اجرای نه چندان قدرتمند تصنیف

چه آتشها » توسط همایون شجریان ،

از پیش می شناختم :

تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب

بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ، ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب

یک اصلی برای خودم دارم که برخی موارد را فقط توسط

شخص و یا منبع خاصی قبول دارم و اگر همان کلام توسط

دیگری برایم باز گو شود ، با عدم پذیرش من مواجه

می شود . مثلا برخی مبانی دینی و فلسفی را فقط از

زبان مولانا قبول دارم و لا غیر . و برخی از اشعار مولانا و

حافظ و سعدی را فقط با آوای شجریان ( پدر ) می پذیرم .

مثلا این شعر سعدی را فقط و فقط با صدای شجریان و در

دستگاه ماهور » می پذیرم ،

نه از زبان سعدی و هر کس دیگری :

هزار جهد بکردم که سِرّ عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم ، که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم ، نه عقل ماند و نه هوشم


و این بیت دقیقا بیان حقیقت همان مکتب پذیرش من به طریق واسطه می باشد که :


حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم ، حکایت است به گوشم


و همچنین شعر مادر » شهریار را ، نه از خود شهریار و

دیگران ، بلکه فقط و فقط از زبان بهروز رضوی » گویندۀ

توانمند رادیو می پذیرم و هر اجرای دیگری از این شعر ،

برایم بی معنی و بی ارزش و نامفهوم می باشد .

حتی در موسیقی نیز همین شیوه را دنبال میکنم .

مثلا ترانۀ الهۀ ناز » فقط و فقط با صدای استاد بنان

برایم قابل قبول است و کسی مثل معین » اگر هزار

سال این ترانه را بخواند ، برایم پشیزی ارزش ندارد . و

حتی این ترانه از شجریان ( پدر ) نیز ، با وجود اینکه

عاشق صدایش هستم ، برایم قابل قبول نیست .


اما گاهی اوقات نیز اتفاق می افتد که خود آن واسطه ،

برایم رنگ می بازد و اصل منبع ، جایگزین واسطه

می شود . مثل همین شعر محمد علی بهمنی که

شجریان ( پسر ) نتوانست نقش واسطۀ خویش را

بدرستی ایفا کند . نه اینکه همایون شجریان را از استادی

آواز ساقط کنم . نه ! بلکه با اینکه صدای همایون را بسیار

دوست دارم و حتم دارم که هم اکنون کسی از نظر صدا با

وی هم آوردی ندارد ، اما در این اجرا ، ایشان را به عنوان

واسطۀ شناختم از محمد علی بهمنی قرار نمیدهم . بلکه

شعر خود بهمنی ، برایم همان مرکز ثقل پذیرش بی

واسطه است . لطفا به جملۀ بالا دقت بفرمائید . عرض

نکردم خود محمد علی بهمنی ، بلکه گفتم : شعر محمد

علی بهمنی . و اینجا ، واسطه ، همان خود شعر

می باشد . این را تأکید کردم تا اصل مکتب واسطه

جویی و واسطه پذیری » خود را زیر سوال نبرم .


و اما مقلی » :

رسیدیم به آن شعر محمد علی بهمنی که توسط آن کاربر

، کپی پیست شده بود و به دلم نشست . تا آنجا که مرا

واداشت ، تا پاسخی به شعر ایشان بنویسم . نگفتم

بسرایم » چون که خود را در آن حد و حدود نمیدانم و به

قول قدما می بایست سالها دود چراغ بخورم تا لایق

معنی آن لغت گردم . البته اگر توان لیاقتش را داشته

باشم .

و اما اول شعر محمد علی بهمنی و سپس پاسخ بنده :


با همۀ بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظۀ طوفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت

خوب ترین حادثه می دانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن

دیر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنۀ یک صحبت طولانی ام

ها . به کجا می کشی ام خوب من ؟

ها . نکشانی به پشیمانی ام

 

راستش شعر اینقدر زیبا و دلنشین است که نیازی به

هیچ پیشوند و پسوند تعریف و تمجید ندارد .


و اما پاسخ بنده به این شعر زیبا که بی شک به هزاران

عیب نابخشودنی آراسته است و امید که خوانندگان و

سروران گرامی ، کمی کمتر سرزنشم کنند تا در آینده ،

راهی برای گریز از این عیوب بیابم .


گر تو به سامان رسی ، سر به فنا داده ای

گر تو پریشان شوی ، همچو خُم باده ای


طاقت فرسودگی ، عادت فرسوده ایست

با همه ویرانی ات ، یک ده آباده ای


فرض که من دیدمت ، آنهمه زیبایی ات

تو خود طوفانی و ، از دل آن زاده ای


هور که خود گرمی است ، دل به حرارت نبست

قصۀ خاکسترش ، گفت که سوزانده ای


در عطش عشق نیز ، ساقی و ساغر تویی

مست و سبک بالم ، زانچه تو نوشانده ای


ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان

ای که همانند موج ، بحر خروشانده ای


خوب ترین حادثه ، گرچه منم ای صنم

زنده بُدَم پیش از این ، خوب بمیرانده ای


حرف زدم ، باز کن ، زنگی آن ابر دل

دیدۀ من از چه رو ، این همه بارانده ای ؟


تشنۀ یک صحبتی ؟ تشنۀ یک همدمم

با سَمَر هر شبت ، عشق ! تو خوابانده ای


می کِشَمَت ناکجا ، تا برسی تاکجا

قافیه ها را بِهِل ، قافله ! جا مانده ای


سایۀ بیداری ات ، باز منم نازنین

گر تو بگویی که نی ، سایه ز خود رانده ای


فایل صوتی :


جمعه سوم خرداد 1398

 


 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت نهم

 

با گفتن سلام و صبح بخیر به نگهبان ، از جلوی نگهبانی گذشتم .

اما نگهبان ، محترمانه صدایم کرد .

ناگفته نماند که دیروز عصر ، نگهبان داشت با یکی حرف میزد .

من هم که حال و حوصلۀ درست و حسابی نداشتم ،

بدون احوالپرسی معمول هر روز از جلوی نگهبانی رد شدم .

اما نگهبان صدایم کرد و من همانطور که به طرف پله ها میرفتم ؛

به خیال اینکه دوباره بحث گلهای یاس را میخواهد مطرح کند ،

گفتم : بسیار خسته هستم . بحثمان باشد برای فردا صبح .

و حالا همان فردا صبح است .

نزدیکتر آمده و گفتم : بفرمائید !!! من سراپا گوشم .

نگهبان با خوشروئی ، چند شاخه گل یاس را

از گلدان شیشه ای شیکی که روی کابین نگهبانی بود ،

برداشت و به طرف من گرفت و گفت : بفرمائید .

گفتم : خب ؟ چکارشان کنم ؟

گفت : من و بقیۀ نگهبان ها ، جریان هر روزۀ گلهای یاس را

با هیئت مدیره در میان گذاشتیم .

البته قبل از ما خود هیئت مدیره

در باز بینی فیلم دوربینهای مجتمع ، در جریان بودند .

لذا با بحث و بررسی و تصمیمی که هیئت مدیره گرفت

قرار شد که هر روز چند شاخه گل یاس ، توسط نگهبان کشیک ،

قبل از خروج شما از مجتمع ، آماده و تقدیم شما گردد .

من که از دیروز ، اعصاب متشنجی داشتم ،

عین نارنجکی که ضامن آن را کشیده باشند ، یهو منفجر شدم .

انگشت اشارۀ خود را به سمت دوربینی که در اتاق نگهبانی

کار گذاشته شده بود گرفته و در دروازه ی سرم را

که همان دهان و زبان صاحب مرده ام باشد باز کردم :

با شما هستم !!! آقایان یا خانمهای هیئت مدیره .

نه میشناسمتان و نه صد سال سیاه میخواهم بشناسمتان .

نه به شما رای مدیریت داده ام

و نه صد سال سیاه چنین کاری را میکنم .

هنوز خسارتی را که در بدو ورود به اینجا به من زده اید

از یاد نبرده ام .

من کارگر یک شرکت هستم .

صبح زود میروم و شب دیر وقت برمیگردم .

برای اینکه کار مردم را روی زمین نگذارم ،

برای اثاث کشی منزلم حتی مرخصی نیز نگرفتم .

در حالی که حق قانونی من بوده و هست .

چند شب متوالی در حالیکه خسته از کار روزانه بودم ،

اثاث منزلم را بسته بندی کرده

و هنگامی که همۀ اثاث را بسته بندی کردم ،

با آژانس باربری تماس گرفتم و قرار شد که فردای همان روز ،

ساعت شش بعد از ظهر ، خودروی بار و کارگران مسئول را

به آدرس آپارتمان قبلی من ، اعزام کنند . و همانطور نیز شد .

بعد از اتمام کار در آپارتمان پیشین ،

راهی این خراب شدۀ شما شدیم .

اما همین آقایان نگهبان شما ،

از باز کردن در ورودی به روی من و اثاث منزلم ، امتناع نمودند .

و حرف اول و آخرشان این بود که :

هیئت مدیره به ما دستور داده که

بعداز ساعت شش بعداز ظهر ،

از ورود و تخلیۀ اثاث منزل در محوطۀ مجتمع ، جلوگیری کنیم .

( همانطور که هنوز انگشت اشاره ام رو به دوربین بود )

ادامه دادم : نتیجۀ تصمیم احمقانۀ شما آقایان

یا خانمهای هیئت مدیره این شد که

التماس و خواهش و درخواست عاجزانۀ من ، در نگهبانها بی اثر ،

و من و بار منزلم ، دوباره به آپارتمان قبلی عودت داده شدیم .

و از آنجا که پس از بارگیری و تسویه حساب با صاحب خانۀ قبلی ،

کلید آپارتمان را نیز تحویل ایشان داده بودم ،

در حقیقت آن شب ، نه جایی برای خوابیدن داشتم

و نه جایی برای استقرار اثاث منزلم .

حتی نگهبان آپارتمان قبلی نیز

از ورود دو بارۀ من به مجتمع سابق امتناع کرد .

مجبور شدم مبلغ پنجاه هزارتومان به آن نگهبان خوش قلب و

وظیفه شناس بدهم تا اجازه بدهد فقط یک شب ،

اثاث منزلم را در گوشه ای از محوطۀ مجتمع ، خالی کنم .

البته با این شرط که اگر چیزی از اثاثم تا صبح گم و گور شد ،

آن نگهبان محترم ،

مسئول نخواهد بود و هر گونه خسارتی که به اثاثم وارد شود ،

مسئولیتش با خودم می باشد . به ناچار قبول کردم .

و این سوای صد هزار تومان هزینۀ یک شب هتل ( مسافرخانه )

و سوای یکصد و پنجاه هزارتومان هزینۀ بار زدن و خالی کردن

بی حاصل بود . و سوای یکصد و پنجاه هزار تومانی بود که

فردا صبحش ، دوباره برای بار زدن و خالی کردن اثاث منزلم دادم

و سوای یک روز مرخصی که از شرکت گرفتم .

در حالی که از عصبانیت رو به دوربین و نگهبان داد میزدم

و تقریباً سی چهل نفر از ساکنین به تماشای فیلم سینمایی

یاس های چیده شده »  ایستاده بودند

گفتم : شما هیئت مدیرۀ محترم ،

با تصمیم بیجا و احمقانه ای که گرفتید

فقط در بدو ورود من به این مجتمع ،

نزدیک هفتصد هشتصد هزارتومان ،

هزینۀ بی مورد روی دست من گذاشتید .

الان هم برای چند شاخه گل یاس ،

از من انتظار دارید که عین مادر مرده ها گردن کج کنم

و آن را از شما گدایی کنم .

تعداد تماشاگران هر لحظه فزونی می یافت

و عصبانیت من بیشتر و صدایم بلندتر میشد .

رو به نگهبان کردم و سرش داد زدم و گفتم :

به همۀ هیئت مدیرۀ بی شعورت بگو ؛

تا وقتی که در این مجتمع ساکن هستم

و تا وقتی که حتی یک شاخه گل یاس باقیست ،

به هیچ وجه اجازه نمیدهم که گل یاس را هم در این مجتمع ،

سهمیه ای و کوپنی بکنند .

رو به دوربین کردم و گفتم : کور خواندید !!!

این هم قند و شکر و روغن و بنزین نیست که

با وجود وفور و فراوانی به پس گردن مردم بزنید و کوپنیش بکنید

تا هر کدام از این اقلام را در بازار سیاه به صد برابر قیمتش

به مردم غالب کنید و منّتی نیز بر مردم بگذارید که به خاطر طبقۀ

مستضعف ، دست به این کار خدا پسندانه زده اید . 

و ادامه دادم : با بد آدمی طرف شده اید .

یک بار دیگر در این مجتمع ،

هر کسی با هر عنوانی راه مرا سد کند ،

جور دیگری با آن رفتار خواهم کرد .

این را گفتم و از لای جمعیتی که حالا دیگر جای سوزن انداختن

در سالن نبود ، راهم را به بیرون مجتمع باز کردم .

موقع خروج ، نگهبان با صدای لرزانی گفت :

پس من مجبورم به صاحب خانۀ شما اطلاع بدهم .

برگشتم و با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم :

به هر الاغی که دوست داری بگو .

از در مجتمع بیرون زدم . نفس عمیقی کشیدم .

چند لحظه همانجا ایستادم .

به اعصاب خودم که مسلط شدم ؛

چند شاخه گل یاس چیدم و راه افتادم .

عطر گل یاس ، چنان آرامشی به من بخشید و چنان مست شدم

که فاصلۀ مجتمع تا ایستگاه اتوبوس را

تقریباً با نوعی گامهای موزون شبیه به رقص طی کردم .

طبق معمول ، اتوبوس اول صبح ، کارخانۀ کنسرو سازیست .

مردم کیپ به کیپ هم ایستاده اند .

صندلی خالی فقط برای مسافرین ایستگاه اولیست .

از ایستگاه دوم ، به علت ازدهام قوطی های خالی کنسرو

بر روی نقالۀ کارخانۀ کنسرو سازی ( اتوبوس )

و فشاری که قوطی خالی پشت سری به قوطی جلویی وارد

میکند ؛ قوطیها از صف منظم ، خارج و هر قوطی با فشار قوطی

پشت سری ، به فضای خالی بین دو قوطی جلویی حول ( هل –

هول – حل نمیدانم کدام درست است » )  داده میشود .

من که قدم نسبتاً کوتاه است

اگر احیاناً میان چند قوطی خالی قد بلند قرار بگیرم

در اثر فشار قوطی های دیگر که به قفسۀ سینه و پشت

قوطیهای قد بلند وارد میشود ، تنفس برایشان مشکل شده و به

همین دلیل با سرعت زیادی عمل دم و باز دم را انجام میدهند و

این کار را چنان با سرعت و فشار انجام میدهند که از دو سوراخ بینی خود ، مثل شیلنگ پمپ باد ، موهای سرم را که با دقت

زیادی جلوی آیینه شانه کرده ام ، پریشان میکنند .

روزهای اول که چارۀ کار را نیافته بودم ،

با هر دم و باز دم قوطی قد بلنده ،

دستی به موهایم میکشیدم و صافش میکردم .

اما این کار واقعاً آزار دهنده بود .

چون در هر بازدمی از طرف قوطی قد بلنده ،

آرایش موهایم به هم میریخت .

اما الان خیالم راحت است . چون راه چاره را پیدا کرده ام .

هر روز صبح از دکۀ رومه فروشی بغل ایستگاه اتوبوس ،

یک رومه میخرم و درون اتوبوس آن را روی سرم میگذارم .

البته با یک تیر چند نشان میزنم .

اول اینکه دیگر آرایش موهایم به هم نمیریزد .

دوم اینکه ، قد بلندهای اطراف من

به راحتی تیترها و مقاله های رومۀ صبح را از رومۀ روی سر

من میخوانند و از اخبار مملکت باخبر میشوند . و گاهی اوقات ،

آنهایی که مشتاق صفحۀ ورزشی و یا صفحۀ حوادث هستند ،

بدون نیاز به درخواست رومه از من ،

خودشان رومه را روی سرم ورق میزنند و میخوانند .

سوم اینکه بادی که از سوراخ بینی قد بلندها به رومه میخورد ،

در محیط وسیعی در اطراف سرم پخش میشود ، و به این ترتیب

نسیم ملایمی تا رسیدن به مقصد ، مرا نوازش میکند .

چهارم اینکه چون هر روز مجبورم در سه مسیر مجزا از این کارخانۀ

کنسرو سازی استفاده کنم ، به هنگام انتظار در ایستگاه های

مربوطه ، به عنوان زیر انداز از رومه استفاده میکنم تا نیمکت

ایستگاه اتوبوس ، شلوار سفیدم را کثیف و سیاه نکند .

پنجم اینکه به هنگام ناهار از صفحات داخلی و دست نخوردۀ آن

که هنوز نسبتاً تمیز است ، به عنوان سفرۀ نان استفاده میکنم

و ششم اینکه هر روز عصر به هنگام تفرج در کنار زاینده رود ،

هر جا که احساس خستگی کنم ،

باز به عنوان زیر انداز استفاده میکنم .

به قول باستانی پاریزی تا هفت نشود بازی نشود

هفتم اینکه ، سر هر ماه ، همۀ رومه باطله ها را به همان دکۀ

رومهفروشی میفروشم و مبلغی بیش از آنچه برای رومۀ نو

پرداخت نموده ام ، از قبال همین رومه ها ، عایدم میشود .

تنها ضرری که از این رومۀ چند منظوره نصیبم میشود ،

این است که

حسرت به دلم ماند که یک خبر راست

و یا یک مقالۀ با ارزش از آن خوانده باشم .   

اگر صاحبان رومه های ایرانی میدانستند

که مردم چقدر استفادۀ بهینه از رومه های آنان میکنند ،

مسلماً به جای صد تومان ، آن را ده هزارتومان قیمت میزدند

و یا کوپنی و سهمیه بندی میکردند .  

خوب ! خدا را شکر که نمیدانند .

     

ساعت هشت بعد از ظهر دوشنبه بیست ونهم خرداد 1391



ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان :

چند روز پیش

در یکی از سایتها

کاربری در انجمن شعر و ادب

شعری را کپی پیست نمود که به دلم نشست .

سر انگشتانم با اندک مجادله با کیبورد در جستجوی منبع

شعر ، به محمد علی بهمنی » رسید .

محمد علی بهمنی را با اجرای نه چندان قدرتمند تصنیف

چه آتشها » توسط همایون شجریان ،

از پیش می شناختم :

تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب

بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ، ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب

یک اصلی برای خودم دارم که برخی موارد را فقط توسط

شخص و یا منبع خاصی قبول دارم و اگر همان کلام توسط

دیگری برایم باز گو شود ، با عدم پذیرش من مواجه

می شود . مثلا برخی مبانی دینی و فلسفی را فقط از

زبان مولانا قبول دارم و لا غیر . و برخی از اشعار مولانا و

حافظ و سعدی را فقط با آوای شجریان ( پدر ) می پذیرم .

مثلا این شعر سعدی را فقط و فقط با صدای شجریان و در

دستگاه ماهور » می پذیرم ،

نه از زبان سعدی و هر کس دیگری :

هزار جهد بکردم که سِرّ عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم ، که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم ، نه عقل ماند و نه هوشم


و این بیت دقیقا بیان حقیقت همان مکتب پذیرش من به طریق واسطه می باشد که :


حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم ، حکایت است به گوشم


و همچنین شعر مادر » شهریار را ، نه از خود شهریار و

دیگران ، بلکه فقط و فقط از زبان بهروز رضوی » گویندۀ

توانمند رادیو می پذیرم و هر اجرای دیگری از این شعر ،

برایم بی معنی و بی ارزش و نامفهوم می باشد .

حتی در موسیقی نیز همین شیوه را دنبال میکنم .

مثلا ترانۀ الهۀ ناز » فقط و فقط با صدای استاد بنان

برایم قابل قبول است و کسی مثل معین » اگر هزار

سال این ترانه را بخواند ، برایم پشیزی ارزش ندارد . و

حتی این ترانه از شجریان ( پدر ) نیز ، با وجود اینکه

عاشق صدایش هستم ، برایم قابل قبول نیست .


اما گاهی اوقات نیز اتفاق می افتد که خود آن واسطه ،

برایم رنگ می بازد و اصل منبع ، جایگزین واسطه

می شود . مثل همین شعر محمد علی بهمنی که

شجریان ( پسر ) نتوانست نقش واسطۀ خویش را

بدرستی ایفا کند . نه اینکه همایون شجریان را از استادی

آواز ساقط کنم . نه ! بلکه با اینکه صدای همایون را بسیار

دوست دارم و حتم دارم که هم اکنون کسی از نظر صدا با

وی هم آوردی ندارد ، اما در این اجرا ، ایشان را به عنوان

واسطۀ شناختم از محمد علی بهمنی قرار نمیدهم . بلکه

شعر خود بهمنی ، برایم همان مرکز ثقل پذیرش بی

واسطه است . لطفا به جملۀ بالا دقت بفرمائید . عرض

نکردم خود محمد علی بهمنی ، بلکه گفتم : شعر محمد

علی بهمنی . و اینجا ، واسطه ، همان خود شعر

می باشد . این را تأکید کردم تا اصل مکتب واسطه

جویی و واسطه پذیری » خود را زیر سوال نبرم .


و اما مقلی » :

رسیدیم به آن شعر محمد علی بهمنی که توسط آن کاربر

، کپی پیست شده بود و به دلم نشست . تا آنجا که مرا

واداشت ، تا پاسخی به شعر ایشان بنویسم . نگفتم

بسرایم » چون که خود را در آن حد و حدود نمیدانم و به

قول قدما می بایست سالها دود چراغ بخورم تا لایق

معنی آن لغت گردم . البته اگر توان لیاقتش را داشته

باشم .

و اما اول شعر محمد علی بهمنی و سپس پاسخ بنده :


با همۀ بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظۀ طوفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت

خوب ترین حادثه می دانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن

دیر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنۀ یک صحبت طولانی ام

ها . به کجا می کشی ام خوب من ؟

ها . نکشانی به پشیمانی ام

 

راستش شعر اینقدر زیبا و دلنشین است که نیازی به

هیچ پیشوند و پسوند تعریف و تمجید ندارد .


و اما پاسخ بنده به این شعر زیبا که بی شک به هزاران

عیب نابخشودنی آراسته است و امید که خوانندگان و

سروران گرامی ، کمی کمتر سرزنشم کنند تا در آینده ،

راهی برای گریز از این عیوب بیابم .


گر تو به سامان رسی ، سر به فنا داده ای

گر تو پریشان شوی ، همچو خُم باده ای


طاقت فرسودگی ، عادت فرسوده ایست

با همه ویرانی ات ، یک ده آباده ای


فرض که من دیدمت ، آنهمه زیبایی ات

تو خود طوفانی و ، از دل آن زاده ای


هور که خود گرمی است ، دل به حرارت نبست

قصۀ خاکسترش ، گفت که سوزانده ای


در عطش عشق نیز ، ساقی و ساغر تویی

مست و سبک بالم ، زانچه تو نوشانده ای


ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان

ای که همانند موج ، بحر خروشانده ای


خوب ترین حادثه ، گرچه منم ای صنم

زنده بُدَم پیش از این ، خوب بمیرانده ای


حرف زدم ، باز کن ، زنگی آن ابر دل

دیدۀ من از چه رو ، این همه بارانده ای ؟


تشنۀ یک صحبتی ؟ تشنۀ یک همدمم

با سَمَر هر شبت ، عشق ! تو خوابانده ای


می کِشَمَت ناکجا ، تا برسی تاکجا

قافیه ها را بِهِل ، قافله ! جا مانده ای


سایۀ بیداری ات ، باز منم نازنین

گر تو بگویی که نی ، سایه ز خود رانده ای


فایل صوتی : http://s9.picofile.com/file/8361706342/%D8%B5%D8%AF%D8%A700030.3gp.html


جمعه سوم خرداد 1398

 


در خبرهای اینستا آمده بود که :

تعداد طرفداران ت » به 16 میلیون نفر رسید .

با خودم فکر میکنم که چطور ممکن است ؟

بعد به خودم جواب می دهم :

این روزها خود غیر ممکن هم ممکن است .

از اینکه وقت میگذارم و در مورد کسی می نویسم

که ارزش حتی یک حرف » را ندارد

و من هزارها حرف را به هم می پیوندم

تا صدها کلمه و دهها جمله بسازم  ،

شر شر عرق شرم از پیشانی ام جاریست .

با خودم می اندیشم :

هم اینک من چه چیزی کم از آن طرفدار دو آتشۀ آن آدم نما دارم ؟

اگر آن هوادار ،

فقط یک پیام دو خطی فدایت شوم » در اینستا برایش نوشته ،

من نیز با آوردن اسم بی محتوایش

و وقت گذاشتن برای معرفی ذات بی محتواترش  ،

سطوری بی محتواتر از ذات او انشاء میکنم ،

درست همانقدر مقصرم

که 16 میلیون دختر و پسر بین 13 الی . ساله هستند .  

دردم این نیست که چرا 16 میلیون ، این چنین ؟

دردم این است که تقلید » فاقد بینش » تا کجا ؟

دردم این است که

زایش » بی دانش » اندیشه های پوچ تا کجا ؟

دردم این است که چه شد که اینگونه شدیم ؟

دردم این است که

دردم این است که آمدم و دیدم دهها نفر از سر تقلید ،

نامه ای » روانۀ دیروز و گذشته کرده اند

که از امروز و حالشان » بی خبرند .

دردم این است که به جای خواندن نامه های » تاریخ معاصر ،

و عبرت گرفتن از آن و ساختن راهی پرفروغ »

و عبور و گذر ، برای احیای آینده ای روشن » ،

همانند داستان اتاق تاریک و فیل » مثنوی مولانا ،

عده ای در آن اتاق تاریک دور هم جمع شده اند

و با دم و گوش و خرطوم و پاهای فیل بازی میکنند

و هر کس به ظن خویش ،

تعریفی معروف » از فیل وجود خود میکند .

و چه زیبا برای خود دسته گلهای آنتوریوم 

و شیرینیهای دانمارکی و عربی سفارش میدهند

و چه سرخوشند با غرب زدگی و عرب زدگی خویشتن خویش .  

من نیز به شالودۀ فالودۀ شیراز پناه می برم که :

جنگ هفتاد و دو ملت ، همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند

و سپس

بلخ را به تبریز می کشانم

تا با نور شمس آشنایش کنم

هر چند که میدانم :

آنچه می گویم ،  نه  » قدر فهم توست

مردم اندر حسرت فهم درست

همین

جمعه 19 مهر 98


 

عرق نعناع  - فصل اول

قسمت دوازدهم

 

خیلی دیر وقت بود که به منزل رسیدم . باز هم از خستگی ،

وسط اتاق ، وا رفتم .

پتوی زبان نفهم ، هنوز چیزی یاد نگرفته .

صدایش کردم . اما جوابی نشنیدم .

خوابم برد .

طبق قرار همیشگی . قبل از زنگ ساعت موبایلم بیدار شدم .

دوش آب ولرم ، خستگی را از تنم زدود .

از پله ها که پایین آمدم ، سلامی به نگهبان دادم و رد شدم .

بی هیچ توجهی به چیزی .

نیمی از سالن مجتمع را طی کرده بودم که

شخصی از پشت سر ، صدایم کرد . صاحبخانه ام بود .

دستش را به طرف من دراز کرد و پس از ادای سلام ، گفت :

بنده همان الاغی هستم که دیروز ظاهراً همینجا بحثش بود .

اشاره به آخرین جملۀ من بود که دیروز در جواب نگهبان گفته بودم .

نگهبان احمق ، عین جملۀ مرا به صاحبخانه ، واگو کرده بود .

بدون اینکه خود را ببازم ، با خندۀ کوتاهی گفتم : خوشبختم .

دستم را ول کرد و در حالی که به یکی از راحتی های موجود در

سالن اشاره میکرد و مرا دعوت به نشستن می نمود ،

گفت : اگر امکان دارد ؛ چند لحظه از وقت شما را بگیرم .

گفتم : خواهش میکنم . من در خدمت شما هستم .

گفت : دیشب خیلی منتظر شدم . اما نیامدید . ناچار ، مراجعت

کردم . و چون میدانستم که صبح زود سر  کار میروید ، مجبور شدم

الان مزاحمتان بشوم .

گفتم : هیچ ایرادی ندارد . اما قبل از شروع ، از بابت کلام توهین

آمیزی که دیروز در حین عصبانیت در مورد شما ادا کردم ؛

عذر خواهی میکنم .

_  شما که با گفتن کلمۀ خوشبختم » ، قبلاً عذر خواهی کردید .

_  آن را هم بگذارید به حساب حاضر جوابی تبریزیها ؛

نه بی ادبی من .

_  ظاهراً دیروز بر خوردی بین شما و نگهبان رخ داده که علتش نیز

چیدنگلهای محوطه بوده .

- بحثی بود که فکر میکنم دیروز تمام شد

و نیازی به کش دادن موضوع نیست .

_ اما تمام نشده . هیئت مدیره از من در خواست کرده که در این

مورد با شما صحبت کنم و در صورت امتناع شما از درخواست هیئت

مدیره ، ناگزیر ؛ برخورد دیگری خواهند کرد .

_ از روی راحتی بلند شدم و در حالی که دستم را برای خداحافظی

به سمت ایشان می گرفتم ؛ گفتم : من احترام زیادی برای شما

قائل هستم و نمیخواهم بر خوردی بین من و شما به وجود بیاید .

پایتان را از این ماجرا بیرون بکشید و به هیئت مدیره بگویید که

نصیحت شما نیز در من هیچ اثری نکرد . و بگویید که گفت :

هر کاری که از دستشان بر می آید ؛ انجام دهند .

همانطور که دیروز به نگهبان هم گفتم ؛

تا وقتی که حتی یک گل یاس روی شاخه ها موجود باشد

من به چیدن هر روزۀ  آن ادامه خواهم داد .

_ آخه آخه اینجوری که نمیشود .

_ خواهید دید که میشود . از این به بعد هم ، سعی کنید در مورد

خودم و خودتان با من صحبت کنید و در اموری که فقط به من و شما

مربوط میشود . کلام هیئت مدیره را به خود آنها وا بگذارید . بگذارید

ببینم ، خودشان جرأت و جسارت عرض اندام دارند ؟ یا نه ؟

_ ولی . آخه . آنها حکم تخلیۀ شما را صادر میکنند .

_ آنها حکم تخلیه مرا از مجتمع صادر میکنند

و من حکم تخلیۀ آنها را از اصفهان .

چه کسی برنده و چه کسی بازنده خواهد بود ؛

آخر بازی معلوم میشود .

کوچکتر و حقیر تر از آن هستند که با من در بیفتند .

به آنها بگو ، فلانی گفت که :

لقمه ای بزرگتر از دهانتان برداشته اید . دهانتان را جر خواهد داد .

در ضمن این لقمه ، از آن لقمه ها نیست که ریز ریز شده

و به لقمه های کوچکتر تبدیل شود

تا آقایان بتوانند به راحتی آن را ببلعند .

ارادۀ  آهنین من ،

حبابهای شیشه ای آنان را درهم خواهد شکست .

طنین صدای شکستن حباب اقتدارشان ،

از دیروز صبح در همین سالن قابل شنیدن است .

فقط کافیست ، پنبۀ خیال جاودانگی را از گوششان در بیاورند .

از در مجتمع خارج شدیم و در مقابل دیدگان متعجب صاحبخانه

و به طور یقین ،نگاه متعجب تر نگهبان ،

که هم اکنون تصویر مرا روی صفحۀ مونیتورش داشت ؛

چند شاخه گل یاس چیدم و از صاحبخانه خداحافظی کرده

و به طرف ایستگاه کارخانۀ کنسرو سازی راه افتادم .

 ساعتم را نگاه کردم .

باز هم مدرسه ام دیر شد .

نمیدانم چرا ؛ یهو ، یاد جملۀ  آخری دیشب خانم . افتادم  :

شماره ام را که داری . چرا صبح زنگ نمیزنی تا خواب نمانم ؟ »

گوشی موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره اش را گرفتم .

هشت سال پیش اگر میدانستم که با گرفتن آن شماره ،

مسیر زندگی من ، کلاً عوض خواهد شد ،

شاید هیچ وقت آن شماره را نمیگرفتم و شاید هم ،

آرزو میکردم که ای کاش ،

این اتفاق ، هشت سال زودتر از آن برایم می افتاد .

.

بعد از زدن دو یا سه زنگ ، جوابم را داد . الو و و و و سلاااااااااام .

_ بیدار شو خوش خواب . لنگ ظهره

( این کلمه را به خاطر بسپارید . در ادامۀ داستان ؛

بارها و بارها تکرار خواهد شد . اما با معنی و مفهوم دیگری )

_ باششششششه

_ هنوز که توی رختخواب هستید ؟ زود باش بجنب

_ چششششششم

_ خداحافظ . کارگاه ؛ میبینمتان .

_ صبر کنییییید . الان کجاااااااااااائیید ؟

_ ایستگاه کنسرو سازی .

_ چی چی ؟ چی چی میگ او ی ی ی ؟

( با لهجۀ غلیظ اصفهانی )

_ هیچ چی . بلند شو . شما از گفتار من سر در نمی آورید .

خداحافظ .

_ خداحافظ

نمیدانم آیا برای شما هم اتفاق افتاده که صبح زود

به کسی زنگ بزنید و از خواب بیدارش کنید

و طرف با صدایی کش دار که حاکی از خواب آلودگیست ،

با شما صحبت کند ؟

این دقیقاً همان لحنی بود که ایشان با من صحبت کردند

و عجیب اینجاست که به جای اینکه ،

این نوع مکالمه ، آزار دهنده باشد ،

بر عکس ، برایم دلچسب و خوش آیند بود .

خصوصاً بعد از بر خوردی که با صاحبخانه داشتم

و کمی روی اعصابم اثر گذاشته بود ؛

صدای کش دار ایشان ،

احساس آرامش و س عجیبی را در من ایجاد کرد .

داستان همیشگی رومه و اتوبوس و

همچنان برقرار بود .

باز هم دیر رسیدم .

برای زدن کارت ورودم ، داخل فروشگاه شدم .

وای خدای من !!!!!!!!!!!

منشی با خودش چه ها که نکرده !!!!!!!

اولش که فکر کردم اشتباهی وارد جای دیگری شدم .

ظاهراً انرژی درمانی دیروز من در مورد دختر کوچولوی خوشگل

فروشگاه ، کمی زیاده روی بوده .

مانتویی با رنگ روشن با شلواری به همین رنگ

و هر دو بسیار تنگ و روسری

حجرۀ زندگی

 

حجرۀ زندگی ام

کهنه میزی است که من

پشت آن

سخت فرو رفته به جنگ

جنگ آن قامت افراشته در روز قدیم

با تا شدۀ قامت افسرده ز بیم

جنگ تسبیح فرو مانده ز انفاس شفا

با صف پنج تن انگشت فراخوان ریا  

روی میز

چرتکۀ مملو و انباشته از سود و زیان

خوش نشین فاصلۀ قافلۀ شرح و بیان

جنگ من با پس و پیش است و کنون

جنگ دل در طلب عقل به فرمان جنون  

این همه سفسطه در سلطه و تمرین قیامت تا کی ؟

پشت میزم هنوز

روزگارم بد نیست  

تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی

دوستانی بهتر از آب روان » ( 1 )

مادرم نیست چرا ؟

و خدایی که سفر کرده به دور

شاید هم

گم شده در پرتو انوار ظهور  

اهل تبریزم

پیشه ام زیباییست .

گاهگاهی ، می نوازم با چنگ

تا به آواز حقایق که در آن پنهان است

رشتۀ پوچ تقدسها تان پاره شود .

چه خیالی ! چه خیالی !

خوب میدانم ؛ حوض آگاهی تان 

توخالیست .

پدرم پشت فغانها مرده است .

پدرم وقتی مرد ،

مادرم در پی او سخت دوید ،

خواهرم چشم به راه ،

دیگر اما ، خبری هم نرسید » ( 2 )

پ . ن :

( 1 ) = صدای پای آب – سهراب سپهری

( 2 ) = بر گرفته از رمان عرق نعناع – سایه های بیداری   

یکشنبه 14 مهر 98


 

عرق نعناع - فصل اول

 

قسمت یازدهم

 

چنان احساس سبکی و آسودگی میکنم که مدتهای مدیدی بود که این احساس را در خود گم کرده بودم .

از وقتی که پا به میانسالی گذاشته ام ، تند خوئی و پرخاشگری جوانیم ، جای خود را به صبر و حوصله و بردباری داده . اما هنوز آثار آن در وجودم نهفته است .
نمونه اش ، بلوای صبح بود که به پا کردم .

شاید این احساس سبکی از آن جهت است که :

هر کسی ، کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

و من ، صبح با باز یافتن اصل خویش ، به آن وصل شدم .

اما قرار شد که با یاد آوری آن ، سوپر مارکت باز نکنم . پس بی خیال .

سفارشهای نوشته شده توسط خانم منشی که البته دستورات کارفرما بود ،در مقایسه با فرصتی که برای اجرای آن داده شده بود ، هماهنگی نداشت .
از دو در میان انبار و سوله که به سمت فروشگاه میرفت ، بدون خروج از سالن و دور زدن انبار و فروشگاه ، خودم را به منشی رساندم . با دیدن من ، طبق معمول به ادای احترام بلند شد . سلام کردم و خواهش کردم که بنشینند .
چهره اش طبق معمول خندان و بشاش بود . گفتم : خندۀ همیشگی است یا به نامربوط گویی چند لحظه پیش من می خندید ؟

گفت : هر دو . و تا دید که کلمۀ نامربوط گویی مرا با گفته اش تایید کرده ، عذر خواهی کرد و گفت : ببخشید . منظورم . منظورم این بود که

گفتم : خیلی خوب حالا . خودت را عذاب نده . من یک چیزی گفتم و شما هم ناخواسته تاییدش کردید . آسمان که به زمین نیامد . این حرفها را ولش کنید . فقط به من بگویید ببینم ، این زمان سفارش را خود کارفرما تأکید کردند یا شما اضافه کردید ؟
گفت : نه به خدا . خودشان گفتند .
گفتم : بچه جان ! چرا قسم میخورید ؟ بدون قسم هم من حرف شما را قبول دارم .
سگرمه هایش را گره زد و گفت : خوب ! عادت کرده ام .
کمی هم ، قیافه اش در هم و گرفته شد . فهمیدم از گفتن کلمۀ
بچه جان » دلگیر شده . برای اینکه از دلش در بیاورم ، دنبال یک جملۀ خوب و گیرا میگشتم . که با سر رسیدن کارفرما ، مشکل حل شد .

بعد از سلام و احوالپرسی با کارفرما ، گفتم : این خانم منشی محترم و خوب و نازنین ما ، در غیاب شما ، کارفرمای دوم بنده می باشند . اما اصلاً با زیر دست مدارا نمیکنند و از خود شما سخت گیر تر هستند . راستش را بخواهید ، وقار و متانت تمام عیار ایشان از یک طرف و زیبایی و خوش رویی و مدیریت قاطعشان نیز از طرف دیگر ، همۀ راهها را بر من پیرمرد بسته و عجز و لابه و التماس بنده نیز هیچ نفوذی در دل بیرحم ایشان ندارد . کارفرما که تا آخر قضیه را خوانده بود و میدانست که در حال دادن انرژی مثبت به خانم منشی هستم ، به کمک من آمد و گفت : راستش را بخواهی ، قاطعیت ایشان در مورد کار و سفارش ، ستودنیست به طوری که باور بفرمایید ، من بدون م با ایشان ، کمتر جرأت میکنم که سفارشی را برای کارگاه بفرستم . در مورد زمان سفارش نیز ، معمولاً رای ایشان بر رای من ارجحیت دارد . چون بیشتر سفارشها را ایشان ، مسقیماً از خریدار دریافت میکنند و زمانبندی سفارش را نیز خودشان برنامه ریزی میکنند . لذا به نظر من شاید اگر شما دست به دامن ریش سفیدتان شوید ، به خاطر گل روی شما که البته به اندازۀ پدر بزرگوارشان ، شما را دوست دارند ، شاید فرجه ای به شما بدهند .

نگاهی به صورتش کردم و دیدم که انرژی مثبت کار خودش را کرد .

گفتم : خوب ! خانم محترم ! حالا این فرصت یک روزه را ، عنایت میکنید ، یک روز دیگر به آن اضافه کنید ؟ نگاهی به صورت کارفرما کرد و کارفرما گفت : نه به من نگاه نکنید  . سفارش مال شماست و دستور کاری نیز از طرف شما صادر شده .
اگر تایید میکنید ؛ این بنده خدا هم به کارش برسد . کمی ساکت ماند و گفت : باشه . اما فقط یک روز دیگر . دوباره زمان اضافه نمیکنم . از حالا گفته باشم .
من که دیدم ، گند بچه جان » را به خوبی ماست مالی کرده ام ، گفتم :
پس خانم محترم ، لطفاً زیر سفارش بنویسید و امضا کنید . اگر کارفرما بروند و شما رای خود را عوض کنید ، من دستم جایی بند نیست .
نوشت و امضا کرد و کاغذ را داد دستم . من هم دوباره تشکر کردم و با کارفرما به طرف کارگاه راه افتادیم .

از فروشگاه که زدیم بیرون ، کارفرما رو به من کرد و گفت : امان از دست شما تبریزی ها . چه گندی بالا آورده بودی که این بچه را بسته بودی به چوب تعریف و تمجید . گفتم همان گندی که شما الان زدید . با تعجب به من نگاه کرد و گفت : من که یک ساعته دارم گند شما را ماست مالی میکنم . خندیدم و گفتم : من هم پیش پای شما ، به ایشان گفته بودم بچه جان » . همینکه الان شما هم گفتید . مواظب باشید دوباره پیش خودش از این کلمه استفاده نکنید . آخه از بس من به ایشان بچه جان گفته ام که نسبت به این کلمه ، حساس شده . گفت : باشه یادم می ماند .

.

سر چایی صبح ، به بچه ها گفتم : سفارش جدیدی داریم و زمانی نیز به ما نداده اند . فقط تا امشب آخر وقت فرصت داریم . فردا صبح باید برای شهرستان بار بزنند . داوطلبها برای اضافه کاری ، دستشان را بلند کنند . به غیر از دو نفر از خانمها که اتفاقاً آنها نیز دانشجو هستند و معمولاً ساعت چهار تعطیل میکنند و یک نفر از آقایان که آدم بسیار مزخرفی است و من اصلاً از او خوشم نمی آید و زوری تحملش میکنم ، همگی دستشان را بالا بردند . همانطور که داشتم داوطلبها را نگاه میکردم ، یک لحظه نگاهم با نگاه ایشان در یک نقطه به هم پیوست . مکثی روی چهره اش کردم . تبسم کوتاهی به من کرد و سرش را انداخت پایین . ظاهراً امروز از خر شیطان ، پایین آمده .

.

بی هیچ درنگی با یکی دو تا از بچه ها و از جمله رسول که یار همیشگی من در هر کاریست ، شروع به بریدن قطعات سفارش جدید کردیم .
توسط رسول به ایشان نیز سفارش فرستادم که تا یک ساعت دیگر ، تمام قطعات کارهای قبلی را از دور بر دستگاهش خالی کند و دستگاه پی وی سی را که مسئولش خود ایشان میباشد ، به رنگ کارهای سفارش جدید نوار گذاری کند .

.

اولین قطعات برش خوردۀ  ام دی اف به سمت دستگاه پی وی سی منتقل شد . با اینکه میدانستم ، کاملاً به کارش وارد است و به ندرت اشتباه میکند اما همراه با انتقال اولین قطعات ، خودم نیز سری به ایشان و دستگاهش زدم که یک وقت اشتباهی صورت نگیرد .
در مورد کار نه با کسی شوخی دارم و نه رو در بایستی . این را همۀ بچه ها به خوبی میدانند . لذا بازدید مستقیم من از کار بچه ها ، یک چیز کاملاً عادی و معمولیست .

دستگاهش آماده و خودش آماده تر بود . با دیدن من گفت : هنوز به کار من شک دارید که برای بازدید آمده اید ؟ البته لحن کلامش بر خلاف این دو روز کاملاً دوستانه و صمیمی بود . همانطور که داشتم ، قسمتهای مختلف دستگاه را بر رسی میکردم ، گفتم : یکی از وظایف من سرکشی به کارها و دستگاهها ست و این نباید برای شما  عجیب و غیر منتظره باشد . لحن کلامم بر خلاف ایشان ، کاملاً خشک و بیروح بود .
با لهجۀ اصفهانی غلیظ گفت : چده ؟ دعوا داری ؟
نگاهی به ایشان کردم و خیلی مؤدبانه گفتم : لطفاً حواستان باشد که دستگاه خرابکاری نکند . چون اصلاً فرصت برش دوبارۀ حتی یک قطعه را هم ندارم .
انگار متوجه شد که نمیخواهم با آن طرز بیان با من صحبت کند . لذا با گفتن چشم ، به کارش مشغول شد .

سر ناهار به همه اعلام کردم که استثناعاً امروز وقت ناهاری نیم ساعت است .

در عوض به جای نیم ساعتی که از وقت ناهاری ، کار میکنند ، دو ساعت ، اضافه کاری برایشان منظور خواهد شد . هیچ کس هیچ حرفی نزد . فقط همان آقای مزخرف گفت : من اگر سر ناهار چرتی نزنم ، بعد از ظهر نمیتوانم درست و حسابی کار کنم . و من بدون هیچ درنگی گفتم : شما با چرت ناهاری هم هیچوقت درست و حسابی کار نمیکنید . در ضمن این دستور شامل حال کسانی هست که همیشه با من در هر کاری یار غار هستند . نه شما . کارکرد کل روزانه ی شما برای من یک شاهی ارزش ندارد ، چه برسد به نیم ساعت ناهاری .
چنان کوبیدم توی دهانش که به گوه خوردنش پشیمان شد .

دانشجوها ، ساعت چهار رفتند و آقای مزخرف ، مثل همیشه با ثانیه های تکمیلی ساعت شش .
از تلفن داخلی به خانم منشی اطلاع دادم که همۀ بچه ها تا دیر وقت کار خواهند کرد . به فکر عصرانه و شام باشند .
چشم . اطاعت امر میشود . کلام همیشگی این بچه » هست . گفتم آمار دقیق تعداد نفرات را از روی کارتها ، میتوانید حساب کنید . و باز هم . چشم

.

با اینکه سر ناهار به همۀ بچه ها سفارش کرده بودم که به خانواده های خودشان در مورد اضافه کاری اطلاع بدهند ، ساعت ده شب بود که پدرش ، دل نگران ، به دنبالش آمده بود . و وقتی از پدرش پرسیدم که مگر سر ظهر به شما اطلاع نداده است ؟ پدرش گفت : نه . اگر هم زنگ زده باشد ، کسی در منزل نبود .
هنوز سر دستگاه پی وی سی بود و کار میکرد . رفتم پیشش . گفتم پدرتان نگران شده و دنبالتان آمده . لباستان را عوض کنید و بروید . بقیه را خودم میزنم .
گفت : دست تنها از عهدۀ دو تا کار که بر نمی آئید . الان بابا را راهی میکنم برود . تا آخر وقت من هم هستم . از احساس مسئولیتش خوشم آمد .
گفتم هر طور که خودتان صلاح میدانید عمل کنید .
پدرش آمد برای خداحافظی . ظاهراً راضی شده بود . برای اینکه رفع نگرانی بکنم ، گفتم : وقتی خودم دیر به خانه میروم ، معمولاً با آژانس میروم . نگران نباشید ، خودم  با آژانس می آورم تا دم در . تشکر کرد و رفت .

ساعت دوازده و نیم نیمه شب بود که کارها ،آماده برای بارگیری صبح بود .

دست و صورت شستیم و با آژانس راه افتادیم . بقیۀ بچه ها را هم ، با آژانس راهی کردم . به غیر از رسول که با موتورش رفت .

.

با هم نشستیم روی صندلی عقب . آهسته ، آدرس منزلشان را پرسیدم .

مسیر را به راننده گفتم .

گفت : هنوز از دستم عصبانی هستید ؟

گفتم : نه . بر عکس . خیلی هم خوشحالم که امروز و امشب کمک حالم بودی .

گفت : به خاطر اینکه ماندم و کارت را راه انداختم خوشحالی ؟ یا به خاطر اینکه دوباره آشتی کردیم ؟ سؤال دومش را با کمی شیطنت ادا کرد .

نگاهی به صورتش کردم . او هم بدون هیچ ابایی مرا نگاه میکرد .

در روشنایی چراغ های خیابان ، چهره اش کاملاً نمایان بود . باز همان حزن درون چشمانش ، بیش از هر چیزی جلب توجه میکرد .
با لبخندی کوتاه گفتم : هنوز آشتی نکردیم .

- چطور ؟

_ هر وقت آن قرصهای کوفتی را گذاشتی کنار و عرق نعنایت را خوردی ، شاید آشتی کنم .

_ تازه شاید ؟

_ بله

_ متکبر !!!!!

_ متکبر نه . مغرور .

_ همیشه اینقدر سنگ دل و بیرحمی ؟

_ تقریباً

_ چرا ؟

_ حواست به بیرون باشد . منزلتان را رد نشویم ؟

_ باشه دوباره بر میگردیم .

_ نه بابا !!! ماشین عروس نیست که دور شهر بگردیم .

_ کاش بود !!!

_ این کلام ، از آن کلامهای پر معنی بود که بار سنگینی را هم به دوش میکشید .

نگاهی دوباره به چهره اش کردم . خندید . خندۀ مخصوص و زیبایی دارد . خوب که دقت کردم ، چهره اش نیز زیباست . بدون اینکه پلک بزند ، مرا میکاوید .

گفتم : اگر دوست داشتید ؛ صبح میتوانید یکی دو ساعت دیرتر بیایید تا خوب استراحت کنید . حتماً امروز حسابی خسته شدید .

گفت : شماره ام را که داری . چرا صبح زنگ نمیزنی تا خواب نمانم ؟

راننده گفت : آقا ! همینجاست ؟

من که اولین بار بود تا دم در منزلشان میرفتم و نمیشناختم . از ایشان پرسیدم : همینجاست ؟

نگاهی به بیرون انداخت و گفت : بله .
از آن یکی در پیاده شد . شیشه ی ماشین را پایین داده بود . خم شد و خداحافظی کرد و همچنین تشکر از بابت رساندنش .

راننده خواست حرکت کند . گفتم : کمی تامل کنید تا در را باز کنند بعد .

دیر وقت است و خیابان خلوت است .

ممکن است ، سگی یا گربه ای سر برسد و بترساندش .

زنگ در را زد و کمی بعد ، فکر میکنم ، مادرش بود که در را به رویش باز کرد .

ما هم حرکت کردیم .

 

ساعت شش صبح سه شنبه سی خرداد 1391     


عقل می گفت که دل منزل و مأوای من است

عشق خندید ! یا جای تو یا جای من است »

 

منبع مستندی در رابطه با سرایندۀ بیت بالا نیافتم .

در دو منبع غیر مستند با دو نام مواجه شدم :

فروغی بسطامی

احمد قوام السلطنه

با دو کلمۀ کلیدی عقل » و عشق » در سایت وزین گنجور » تجسس نمودم .

اما نشانی از این بیت ، بین اشعار فروغی بسطامی نیافتم .

در مورد احمد قوام نیز منبع مستندی نیافتم .

****************************

عقل خر

 

این دل اگر خویش برانَد ز در خویش

بیگانه بیاید بنشیند به بر خویش

 

آگه نشود آنچه برانـــــــــد از طلب عقل

افتاده کلاهیست ز سودای سر خویش

 

عمری برود ! باز بمانَد به ره درد

درمانده و واماندۀ آن عقل خر خویش

 

عقل آن خر و دل قافله سالار تن تو

هرگز نشنید عقل بدان گوش کر خویش

 

سی مرغ بر آمد که به سیمرغ بر آیند

بیچاره چه آتش که نزد بال و پر خویش

 

بر خیز که در عشق بسی سایه نهفته

لیکن تو یکی سایه » ببین از ثمر خویش

 

گفتی که من آن منظر عشقم به نظرها

کو آینۀ منظر و پیدا نظر خویش ؟

 

شنبه 30 شهریور 1398


عرق نعناع

فصل اول - قسمت دهم

 

این که بتوانی چند عقدۀ قدیمی و جدید وامانده در دلت را یکجا بگشایی

احساس آرامشی به شما دست میدهد که قابل وصف نیست .

به شرطی که دوباره برای آن عقده ها ، توی دلت سوپر مارکت درست نکنی .

وقتی حرفی را که مدتها توی دلت بوده

و موقعیت مناسبی برای تخلیۀ آن پیدا نمیکردی

فرصتی یافتی و گفتی ، باید دوباره پیگیر همان موضوع از همان زاویه نباشی .

وگرنه آن عقده ، آرام آرام باز میگردد و تبدیل به غدۀ چرکین میشود که

شما را از درون می پاشاند .

( یاد آن دو ترکی افتادم که به تهران رفته بودند برای کار )

دو تا ترک برای پیدا کردن کار به تهران می روند .

شب را در مسافرخانه ای سر میکنند .

صبح زود یکی زودتر بیدار شده و دیگری را صدا میکند : پاشو !

رفیقش می گوید : پاشیده نمی شوم

آن که زودتر بیدار شده می گوید :

بیسواد ! پاشیده نمی شوم غلط است ، باید بگویی : نمی پاشم .

.

هیچ انسانی بی عیب نیست .

حتی بی عیب ترین انسانها نیز یک عیب اساسی دارند

و آن هم بی عیبی است .

( البته اگر چنین چیزی وجود داشته باشد .

جون انسان بی عیب نیامده و نخواهد آمد ) .

انسانی که هیچ عیبی نداشته باشد

مسلما این بی عیبی در میان این همه انسان با عیب و پر عیب

یک عیب برای او محسوب می شود . چون همرنگ بقیه نیست .

ما عادت کرده ایم هر چیزی در مورد هر چیز و هر کس بگوییم

اما هیچ چیزی از هیچ کس در مورد خودمان نشنویم . الا تعریف و تمجید .

اصفهانی دوست دارد در مورد همه جک بسازد و بگوید و بخندد .

اما همینکه نوبت شنیدن جک در مورد خودش شد

رو تُرُش کرده و سگرمه ها را در هم می فشارد .

تبریزی دوست دارد سر به سر رشتی و قزوینی و شیرازی بگذارد

اما امان از وقتی که یک جک در مورد خودش بشنود . قیامتی به پا میکند .

فارس به لر پیله میکند و ترک به شمالی و شمالی به جنوبی .

یکی در این میان نیست از این مردم بپرسد :

آقا یا خانم عزیز !

تو که ظرفیت پذیرش یک شوخی ساده در مورد خودت را نداری

پس چرا گوشی موبایلت همیشه پر است از

جکها و شوخی های گاها حتی زننده و رکیک در مورد دیگر هم وطن هایت ؟

اگر خوب هست ! در مورد خودت هم بشنو

اگر بد است ! در مورد دیگران هم نگو .

در سی چهل سال اخیر ، فرهنگ گویشهای نغز و پر معنی

جایش را به فرهنگی و لغو و بی معنی داده است

خصوصا از وقتی که فرهنگ موبایل

به فرهنگ نیمه جان ما راه پیدا کرده است .

در زمانی نه چندان دور

پدران و مادران ما در حین بی سوادی

آن هنگام که در مجلسی و محفلی لب به سخن می گشودند

کلام و گویشی آموزنده نیز چاشنی سخن میکردند

چنانکه انگشت حیرت بر دهان می بردیم

و ساعتها و روزها متفکر و متحیر در پیرامون آن کلام

که چه بود چه هست معنای آن ؟

امروز که من نردبان ادعای دانایی ام از پشت بام ثریا نیز بالاتر رفته

و به ظن خود دو سه پله با خورشید فاصله دارم

برای نوشتن چهار تا کلام چرت و پرت

می بایست دست به دامان نمی پاشم » و پاشیده نمی شوم » شوم .

اما گاهی فرار از این عیوب و تعصب ورزیدن به آن ، راه چاره نیست .

پاک کردن صورت مسئله ، به معنی حل آن مسئله نیست .

وقتی در مورد جک یا کلام ناهنجاری در مورد خود که خوش آیندمان نیز نیست

تعصب بی مورد نشان می دهیم

در حقیقت راه را برای گویش سخنان لغو و بی مورد هموار میکنیم

اما وقتی با خونسردی و فراخی اندیشه

از گویندۀ این نوع گفتار

معنی گویشش را جستجو و سؤال میکنیم

که حتما و یقینا از جواب مستدل باز می ماند

آنجاست که هویت پوچ و تو خالی گوینده ، آشکار شده

و لغو بودن کلامش نیز آشکار تر .

یک اندیشۀ خوب ، راه گشای سوال و جواب و پویایی است

اما تعصب ! ما را به کوچۀ بن بست نادانی رهنمون میکند .

.

با آشوبی که در مجتمع به پا کردم

یک نتیجۀ خوب و یک نتیجۀ بد حاصل شد .

اول نتیجۀ خوب : حرف دلم را گفتم

دوم نتیجۀ بد : دیر به کارگاه رسیدم

از پشت شیشه !

به منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت ورودم را بزند

ظاهرا با اشاره می پرسید که چرا دیر آمدم ؟

البته حدس زدم . چون صدایش را نمی شنیدم .

فقط از روی ایما و اشاره اش اینطور فهمیدم .

با خنده و اشارۀ سر و دست ، فهماندم که خواب مانده ام .

( این هم از دروغ اول صبح )

دستش را روی چشمش گذاشت

این یعنی : چشم ! کارتت را میزنم .

متقابلا برای احترام

دو دستم را مقابل سینه ام مثل ژاپنی ها به هم جفت کردم

و همانطور در حال عبور ، نیم تعظیمی نمودم .

از این کار من خوشش می آید .

دختر خوبی هست . مؤدب و خنده رو . من هم دوستش دارم .

دانشجوی دانشگاه پیام نور است . ترم اول .

می گوید : به خاطر هزینۀ دانشگاهم ، کمک خرج بابام شدم .

و یک بار که از ایشان پرسیدم :

آیا می تواند همزمان ، هم به دانشگاهش برسدو هم به کارش ؟

گفت : بله ! و این را مدیون شما هستم .

گفتم : مدیون من نه ! مدیون همت خودتان .

گفت : من به آگهی استخدام شما آمدم

اما آن روز بعد از پرسیدن چند سوال از من

عین پدری که دست دخترش را بگیرد

یهو دست مرا گرفتید و به دفتر کارفرما بردید

و همانطور که هنوز دست من در دستتان بود

و راستش را بخواهید آن روز برای من تعجب آور بود

و اگر ناراحت نمی شوید ، کمی هم ناخوشآیند

رو به کارفرما کردید و گفتید :

می دانم که برای استخدام منشی که جزو وظایف من نیست

آگهی جداگانه داده اید

و نیز می دانم که چند نفر نیز آمده و فرم مخصوص را پر کرده و رفته اند

اما دلم می خواهد منشی فروشگاه ایشان باشند نه شخص دیگری

و تعجب من صد برابر شد وقتی دیدم

صاحب و کارفرمای این تشکیلات

از صندلی خود به احترام بلند شد و دستش را روی چشمش گذاشت

و شما دست مرا رها کردید

و در حالیکه از دفتر خارج می شدید

رو به ایشان کردید و گفتید : تلافی اش باشه برای دعوا !

و ایشان با همان خضوع و خشوع گفتند :

همۀ این تشکیلات متعلق به شماست .

و شما در حالی که این جمله را خطاب به من ادا میکردید از دفتر خارج شدید :

هر کس به شما نازک تر از گل گفت

یواشکی به خودم بگو تا حسابش را برسم

حتی اگر همین کارفرمای عزیز و محترم بود !

و راستش را بخواهید ،

تا مدتها باور نمیکردم که ایشان کارفرماست و شما سرپرست کارگاه

فکر میکردم شما سر به سر من گذاشتید

کارفرما شما هستید و ایشان نیز یکی از کارمندانتان .

یک بار هم به ایشان گفتم :

میدانم که دختر خوب و مؤدبی هستید

اما هر بار که زحمت زدن کارت ورود و خروجم را به شما محول میکنم ،

لطفا دستتان را روی چشم نگذارید

فقط کافیست با اشارۀ سر و دست تائید کنید .

گفت : جایی که کارفرمای این شرکت

دستش را روی چشمش میگذارد برای اطاعت کلام شما

آنوقت انتظار دارید من چه عکس العملی باید داشته باشم ؟

همینطور مات و مبهوت نگاهش میکردم

گفت : چرا اینطوری نگاهم میکنید ؟ حرف بدی زدم ؟

گفتم : نه والا . فقط متعجبم . با اینکه هنوز یک بچه هستید

شعور و ادب و کمالتان از من پیر مرد بیشتر است .

خندید و گفت :

اولا دفعۀ آخرتان باشد که

به سرپرست شیک و پیک و خوش تیپ و خوشگل کارگاه ما ، پیرمرد می گویید

دوما من کجایم بچه هست که شما همیشه مرا بچه خطاب میکنید ؟

گفتم : ها! پس هندوانه هایی که اول این جملۀ آخری زیر بغل من گذاشتید

برای این بود که شما دختر بزرگی شدید

و من شما را همانطور ببینم که هستید ، نه ؟

کمی سرخ شد . در حقیقت می خواست که من با همین دید ببینمش

یعنی ایشان را یک خانم کامل ببینم نه یک بچه

گفتم : چشم خانم بزرگوار ! امر دیگری هم هست ؟

بیشتر سرخ شد و سرش را انداخت پایین

و من در حالی که از ایشان دور میشدم و پشتم به او بود

گفتم : آها ! راستی امروز روز گرمی است

صورتت عین لبو شده از گرما

کولر را بزن ! خانم زیبا و قشنگ !!!

وارد سالن شدم

همۀ دستگاهها روشن بود و همۀ بچه ها مشغول به کار

اگر با بلندگو هم سلام می کردم کسی نمی شنید

از جلوی هر کسی که رد شدم با اشارۀ سر و دست سلام کردم

و همینطور هر کسی که در زاویۀ دیدش قرار داشتم

به هنگام پوشیدن لباس کار ، رسول آمد

سفارش های دیروزم را انجام داده بود

منظورم خرید عرق بید مشک و رازیانه و

گفتم : بگذار توی کمدم

یک ورق کاغذ از جیبش در آورد و داد دستم

گفت : سفارشهای جدید است . منشی فروشگاه گفت امروز باید آماده شود .

حالا فهمیدم اشارۀ منشی از پشت شیشه برای چی بود

بندۀ خدا داشته با اشاره به من تفهیم میکرده که

لیست سفارشها را به رسول داده

و من فکر کردم که می پرسد چرا دیر آمدم ؟

داستان آن ناشنوا که به عیادت بیماری میرود و قبل از رفتن ، کلی تمرین .

که من چه خواهم پرسید و او چه خواهد گفت و من در جواب وی چه .

و دست آخر هم با حرفهای بی سر و ته خود گند میزند

چرا که جهان را با مقیاس اندیشۀ خود قیاس میکند

نه با مقیاس واقعی و حقیقی آن .

مولانا این داستان را مثل سایر داستانهایش در مثنوی

نه به نظم ، بلکه به زیبایی به تصویر کشیده است .

ظاهرا من هم پیش خانم منشی ، گند زدم با ایما و اشاره های بی سر و ته .

چون دیر آمده بودم

فکر کردم هر کسی هر حرفی که بزند می بایست در همین رابطه باشد

قیاسی در مقیاس اندیشه و فهم خودم .

 

ساعت سه بامداد سه شنبه 30 خردا 1391

 

 

 

 


بنشان به نرم گامی

به کجا چنین شتابان ؟

به سر آید آبسر نیز

ز سراب این بیابان

 

به رُخَت نشسته گردی

مگرت خیال باشد

که بَری خیال خود را

به سراغ ماه تابان

 

نه تنی به سیم داری

نه دگر خمار نرگس

ز چه رو در آیی امروز

به جمال دلفریبان ؟

 

به هزار تار مویت

ز یکی نوا کجا خاست ؟

که نوازشی کند باز

دل زخم عندلیبان

 

همه تشنگان جانت

به عطش سپرده جانی

که اثر نمانده شاید

ز نشان آن رقیبان

 

بگذار سر گرانی

که فنا شد آن زمانی

که کِشَند آه حسرت

ز نگاهت این غریبان

 

به گذارِ روزگاران

به دلت نشاء نشاندم

بشتاب و دانۀ مهر

برسان به آسیابان

 

همه شب سمن بر آید

به نظاره آسمان را

که ز زهره پرسد ای وای

به کجا چنین شتابان ؟

 

ساعت 2 بامداد سه شنبه 26 آبان 1388


 

 

ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان :

چند روز پیش

در یکی از سایتها

کاربری در انجمن شعر و ادب

شعری را کپی پیست نمود که به دلم نشست .

سر انگشتانم با اندک مجادله با کیبورد در جستجوی منبع

شعر ، به محمد علی بهمنی » رسید .

محمد علی بهمنی را با اجرای نه چندان قدرتمند تصنیف

چه آتشها » توسط همایون شجریان ،

از پیش می شناختم :

تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب

بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ، ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب

یک اصلی برای خودم دارم که برخی موارد را فقط توسط

شخص و یا منبع خاصی قبول دارم و اگر همان کلام توسط

دیگری برایم باز گو شود ، با عدم پذیرش من مواجه

می شود . مثلا برخی مبانی دینی و فلسفی را فقط از

زبان مولانا قبول دارم و لا غیر . و برخی از اشعار مولانا و

حافظ و سعدی را فقط با آوای شجریان ( پدر ) می پذیرم .

مثلا این شعر سعدی را فقط و فقط با صدای شجریان و در

دستگاه ماهور » می پذیرم ،

نه از زبان سعدی و هر کس دیگری :

هزار جهد بکردم که سِرّ عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم ، که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم ، نه عقل ماند و نه هوشم

 

و این بیت دقیقا بیان حقیقت همان مکتب پذیرش من به طریق واسطه می باشد که :

 

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم ، حکایت است به گوشم

 

و همچنین شعر مادر » شهریار را ، نه از خود شهریار و

دیگران ، بلکه فقط و فقط از زبان بهروز رضوی » گویندۀ

توانمند رادیو می پذیرم و هر اجرای دیگری از این شعر ،

برایم بی معنی و بی ارزش و نامفهوم می باشد .

حتی در موسیقی نیز همین شیوه را دنبال میکنم .

مثلا ترانۀ الهۀ ناز » فقط و فقط با صدای استاد بنان

برایم قابل قبول است و کسی مثل معین » اگر هزار

سال این ترانه را بخواند ، برایم پشیزی ارزش ندارد . و

حتی این ترانه از شجریان ( پدر ) نیز ، با وجود اینکه

عاشق صدایش هستم ، برایم قابل قبول نیست .

 

اما گاهی اوقات نیز اتفاق می افتد که خود آن واسطه ،

برایم رنگ می بازد و اصل منبع ، جایگزین واسطه

می شود . مثل همین شعر محمد علی بهمنی که

شجریان ( پسر ) نتوانست نقش واسطۀ خویش را

بدرستی ایفا کند . نه اینکه همایون شجریان را از استادی

آواز ساقط کنم . نه ! بلکه با اینکه صدای همایون را بسیار

دوست دارم و حتم دارم که هم اکنون کسی از نظر صدا با

وی هم آوردی ندارد ، اما در این اجرا ، ایشان را به عنوان

واسطۀ شناختم از محمد علی بهمنی قرار نمیدهم . بلکه

شعر خود بهمنی ، برایم همان مرکز ثقل پذیرش بی

واسطه است . لطفا به جملۀ بالا دقت بفرمائید . عرض

نکردم خود محمد علی بهمنی ، بلکه گفتم : شعر محمد

علی بهمنی . و اینجا ، واسطه ، همان خود شعر

می باشد . این را تأکید کردم تا اصل مکتب واسطه

جویی و واسطه پذیری » خود را زیر سوال نبرم .

 

و اما مقلی » :

رسیدیم به آن شعر محمد علی بهمنی که توسط آن کاربر

، کپی پیست شده بود و به دلم نشست . تا آنجا که مرا

واداشت ، تا پاسخی به شعر ایشان بنویسم . نگفتم

بسرایم » چون که خود را در آن حد و حدود نمیدانم و به

قول قدما می بایست سالها دود چراغ بخورم تا لایق

معنی آن لغت گردم . البته اگر توان لیاقتش را داشته

باشم .

و اما اول شعر محمد علی بهمنی و سپس پاسخ بنده :

 

با همۀ بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظۀ طوفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت

خوب ترین حادثه می دانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن

دیر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنۀ یک صحبت طولانی ام

ها . به کجا می کشی ام خوب من ؟

ها . نکشانی به پشیمانی ام

 

راستش شعر اینقدر زیبا و دلنشین است که نیازی به

هیچ پیشوند و پسوند تعریف و تمجید ندارد .

 

و اما پاسخ بنده به این شعر زیبا که بی شک به هزاران

عیب نابخشودنی آراسته است و امید که خوانندگان و

سروران گرامی ، کمی کمتر سرزنشم کنند تا در آینده ،

راهی برای گریز از این عیوب بیابم .

 

گر تو به سامان رسی ، سر به فنا داده ای

گر تو پریشان شوی ، همچو خُم باده ای

 

طاقت فرسودگی ، عادت فرسوده ایست

با همه ویرانی ات ، یک ده آباده ای

 

فرض که من دیدمت ، آنهمه زیبایی ات

تو خود طوفانی و ، از دل آن زاده ای

 

هور که خود گرمی است ، دل به حرارت نبست

قصۀ خاکسترش ، گفت که سوزانده ای

 

در عطش عشق نیز ، ساقی و ساغر تویی

مست و سبک بالم ، زانچه تو نوشانده ای

 

ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان

ای که همانند موج ، بحر خروشانده ای

 

خوب ترین حادثه ، گرچه منم ای صنم

زنده بُدَم پیش از این ، خوب بمیرانده ای

 

حرف زدم ، باز کن ، زنگی آن ابر دل

دیدۀ من از چه رو ، این همه بارانده ای ؟

 

تشنۀ یک صحبتی ؟ تشنۀ یک همدمم

با سَمَر هر شبت ، عشق ! تو خوابانده ای

 

می کِشَمَت ناکجا ، تا برسی تاکجا

قافیه ها را بِهِل ، قافله ! جا مانده ای

 

سایۀ بیداری ات ، باز منم نازنین

گر تو بگویی که نی ، سایه ز خود رانده ای

 

فایل صوتی :

 

جمعه سوم خرداد 1398

 


 

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت نهم

 

با گفتن سلام و صبح بخیر به نگهبان ، از جلوی نگهبانی گذشتم .

اما نگهبان ، محترمانه صدایم کرد .

ناگفته نماند که دیروز عصر ، نگهبان داشت با یکی حرف میزد .

من هم که حال و حوصلۀ درست و حسابی نداشتم ،

بدون احوالپرسی معمول هر روز از جلوی نگهبانی رد شدم .

اما نگهبان صدایم کرد و من همانطور که به طرف پله ها میرفتم ؛

به خیال اینکه دوباره بحث گلهای یاس را میخواهد مطرح کند ،

گفتم : بسیار خسته هستم . بحثمان باشد برای فردا صبح .

و حالا همان فردا صبح است .

نزدیکتر آمده و گفتم : بفرمائید !!! من سراپا گوشم .

نگهبان با خوشروئی ، چند شاخه گل یاس را

از گلدان شیشه ای شیکی که روی کابین نگهبانی بود ،

برداشت و به طرف من گرفت و گفت : بفرمائید .

گفتم : خب ؟ چکارشان کنم ؟

گفت : من و بقیۀ نگهبان ها ، جریان هر روزۀ گلهای یاس را

با هیئت مدیره در میان گذاشتیم .

البته قبل از ما خود هیئت مدیره

در باز بینی فیلم دوربینهای مجتمع ، در جریان بودند .

لذا با بحث و بررسی و تصمیمی که هیئت مدیره گرفت

قرار شد که هر روز چند شاخه گل یاس ، توسط نگهبان کشیک ،

قبل از خروج شما از مجتمع ، آماده و تقدیم شما گردد .

من که از دیروز ، اعصاب متشنجی داشتم ،

عین نارنجکی که ضامن آن را کشیده باشند ، یهو منفجر شدم .

انگشت اشارۀ خود را به سمت دوربینی که در اتاق نگهبانی

کار گذاشته شده بود گرفته و در دروازه ی سرم را

که همان دهان و زبان صاحب مرده ام باشد باز کردم :

با شما هستم !!! آقایان یا خانمهای هیئت مدیره .

نه میشناسمتان و نه صد سال سیاه میخواهم بشناسمتان .

نه به شما رای مدیریت داده ام

و نه صد سال سیاه چنین کاری را میکنم .

هنوز خسارتی را که در بدو ورود به اینجا به من زده اید

از یاد نبرده ام .

من کارگر یک شرکت هستم .

صبح زود میروم و شب دیر وقت برمیگردم .

برای اینکه کار مردم را روی زمین نگذارم ،

برای اثاث کشی منزلم حتی مرخصی نیز نگرفتم .

در حالی که حق قانونی من بوده و هست .

چند شب متوالی در حالیکه خسته از کار روزانه بودم ،

اثاث منزلم را بسته بندی کرده

و هنگامی که همۀ اثاث را بسته بندی کردم ،

با آژانس باربری تماس گرفتم و قرار شد که فردای همان روز ،

ساعت شش بعد از ظهر ، خودروی بار و کارگران مسئول را

به آدرس آپارتمان قبلی من ، اعزام کنند . و همانطور نیز شد .

بعد از اتمام کار در آپارتمان پیشین ،

راهی این خراب شدۀ شما شدیم .

اما همین آقایان نگهبان شما ،

از باز کردن در ورودی به روی من و اثاث منزلم ، امتناع نمودند .

و حرف اول و آخرشان این بود که :

هیئت مدیره به ما دستور داده که

بعداز ساعت شش بعداز ظهر ،

از ورود و تخلیۀ اثاث منزل در محوطۀ مجتمع ، جلوگیری کنیم .

( همانطور که هنوز انگشت اشاره ام رو به دوربین بود )

ادامه دادم : نتیجۀ تصمیم احمقانۀ شما آقایان

یا خانمهای هیئت مدیره این شد که

التماس و خواهش و درخواست عاجزانۀ من ، در نگهبانها بی اثر ،

و من و بار منزلم ، دوباره به آپارتمان قبلی عودت داده شدیم .

و از آنجا که پس از بارگیری و تسویه حساب با صاحب خانۀ قبلی ،

کلید آپارتمان را نیز تحویل ایشان داده بودم ،

در حقیقت آن شب ، نه جایی برای خوابیدن داشتم

و نه جایی برای استقرار اثاث منزلم .

حتی نگهبان آپارتمان قبلی نیز

از ورود دو بارۀ من به مجتمع سابق امتناع کرد .

مجبور شدم مبلغ پنجاه هزارتومان به آن نگهبان خوش قلب و

وظیفه شناس بدهم تا اجازه بدهد فقط یک شب ،

اثاث منزلم را در گوشه ای از محوطۀ مجتمع ، خالی کنم .

البته با این شرط که اگر چیزی از اثاثم تا صبح گم و گور شد ،

آن نگهبان محترم ،

مسئول نخواهد بود و هر گونه خسارتی که به اثاثم وارد شود ،

مسئولیتش با خودم می باشد . به ناچار قبول کردم .

و این سوای صد هزار تومان هزینۀ یک شب هتل ( مسافرخانه )

و سوای یکصد و پنجاه هزارتومان هزینۀ بار زدن و خالی کردن

بی حاصل بود . و سوای یکصد و پنجاه هزار تومانی بود که

فردا صبحش ، دوباره برای بار زدن و خالی کردن اثاث منزلم دادم

و سوای یک روز مرخصی که از شرکت گرفتم .

در حالی که از عصبانیت رو به دوربین و نگهبان داد میزدم

و تقریباً سی چهل نفر از ساکنین به تماشای فیلم سینمایی

یاس های چیده شده »  ایستاده بودند

گفتم : شما هیئت مدیرۀ محترم ،

با تصمیم بیجا و احمقانه ای که گرفتید

فقط در بدو ورود من به این مجتمع ،

نزدیک هفتصد هشتصد هزارتومان ،

هزینۀ بی مورد روی دست من گذاشتید .

الان هم برای چند شاخه گل یاس ،

از من انتظار دارید که عین مادر مرده ها گردن کج کنم

و آن را از شما گدایی کنم .

تعداد تماشاگران هر لحظه فزونی می یافت

و عصبانیت من بیشتر و صدایم بلندتر میشد .

رو به نگهبان کردم و سرش داد زدم و گفتم :

به همۀ هیئت مدیرۀ بی شعورت بگو ؛

تا وقتی که در این مجتمع ساکن هستم

و تا وقتی که حتی یک شاخه گل یاس باقیست ،

به هیچ وجه اجازه نمیدهم که گل یاس را هم در این مجتمع ،

سهمیه ای و کوپنی بکنند .

رو به دوربین کردم و گفتم : کور خواندید !!!

این هم قند و شکر و روغن و بنزین نیست که

با وجود وفور و فراوانی به پس گردن مردم بزنید و کوپنیش بکنید

تا هر کدام از این اقلام را در بازار سیاه به صد برابر قیمتش

به مردم غالب کنید و منّتی نیز بر مردم بگذارید که به خاطر طبقۀ

مستضعف ، دست به این کار خدا پسندانه زده اید . 

و ادامه دادم : با بد آدمی طرف شده اید .

یک بار دیگر در این مجتمع ،

هر کسی با هر عنوانی راه مرا سد کند ،

جور دیگری با آن رفتار خواهم کرد .

این را گفتم و از لای جمعیتی که حالا دیگر جای سوزن انداختن

در سالن نبود ، راهم را به بیرون مجتمع باز کردم .

موقع خروج ، نگهبان با صدای لرزانی گفت :

پس من مجبورم به صاحب خانۀ شما اطلاع بدهم .

برگشتم و با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم :

به هر الاغی که دوست داری بگو .

از در مجتمع بیرون زدم . نفس عمیقی کشیدم .

چند لحظه همانجا ایستادم .

به اعصاب خودم که مسلط شدم ؛

چند شاخه گل یاس چیدم و راه افتادم .

عطر گل یاس ، چنان آرامشی به من بخشید و چنان مست شدم

که فاصلۀ مجتمع تا ایستگاه اتوبوس را

تقریباً با نوعی گامهای موزون شبیه به رقص طی کردم .

طبق معمول ، اتوبوس اول صبح ، کارخانۀ کنسرو سازیست .

مردم کیپ به کیپ هم ایستاده اند .

صندلی خالی فقط برای مسافرین ایستگاه اولیست .

از ایستگاه دوم ، به علت ازدهام قوطی های خالی کنسرو

بر روی نقالۀ کارخانۀ کنسرو سازی ( اتوبوس )

و فشاری که قوطی خالی پشت سری به قوطی جلویی وارد

میکند ؛ قوطیها از صف منظم ، خارج و هر قوطی با فشار قوطی

پشت سری ، به فضای خالی بین دو قوطی جلویی حول ( هل –

هول – حل نمیدانم کدام درست است » )  داده میشود .

من که قدم نسبتاً کوتاه است

اگر احیاناً میان چند قوطی خالی قد بلند قرار بگیرم

در اثر فشار قوطی های دیگر که به قفسۀ سینه و پشت

قوطیهای قد بلند وارد میشود ، تنفس برایشان مشکل شده و به

همین دلیل با سرعت زیادی عمل دم و باز دم را انجام میدهند و

این کار را چنان با سرعت و فشار انجام میدهند که از دو سوراخ بینی خود ، مثل شیلنگ پمپ باد ، موهای سرم را که با دقت

زیادی جلوی آیینه شانه کرده ام ، پریشان میکنند .

روزهای اول که چارۀ کار را نیافته بودم ،

با هر دم و باز دم قوطی قد بلنده ،

دستی به موهایم میکشیدم و صافش میکردم .

اما این کار واقعاً آزار دهنده بود .

چون در هر بازدمی از طرف قوطی قد بلنده ،

آرایش موهایم به هم میریخت .

اما الان خیالم راحت است . چون راه چاره را پیدا کرده ام .

هر روز صبح از دکۀ رومه فروشی بغل ایستگاه اتوبوس ،

یک رومه میخرم و درون اتوبوس آن را روی سرم میگذارم .

البته با یک تیر چند نشان میزنم .

اول اینکه دیگر آرایش موهایم به هم نمیریزد .

دوم اینکه ، قد بلندهای اطراف من

به راحتی تیترها و مقاله های رومۀ صبح را از رومۀ روی سر

من میخوانند و از اخبار مملکت باخبر میشوند . و گاهی اوقات ،

آنهایی که مشتاق صفحۀ ورزشی و یا صفحۀ حوادث هستند ،

بدون نیاز به درخواست رومه از من ،

خودشان رومه را روی سرم ورق میزنند و میخوانند .

سوم اینکه بادی که از سوراخ بینی قد بلندها به رومه میخورد ،

در محیط وسیعی در اطراف سرم پخش میشود ، و به این ترتیب

نسیم ملایمی تا رسیدن به مقصد ، مرا نوازش میکند .

چهارم اینکه چون هر روز مجبورم در سه مسیر مجزا از این کارخانۀ

کنسرو سازی استفاده کنم ، به هنگام انتظار در ایستگاه های

مربوطه ، به عنوان زیر انداز از رومه استفاده میکنم تا نیمکت

ایستگاه اتوبوس ، شلوار سفیدم را کثیف و سیاه نکند .

پنجم اینکه به هنگام ناهار از صفحات داخلی و دست نخوردۀ آن

که هنوز نسبتاً تمیز است ، به عنوان سفرۀ نان استفاده میکنم

و ششم اینکه هر روز عصر به هنگام تفرج در کنار زاینده رود ،

هر جا که احساس خستگی کنم ،

باز به عنوان زیر انداز استفاده میکنم .

به قول باستانی پاریزی تا هفت نشود بازی نشود

هفتم اینکه ، سر هر ماه ، همۀ رومه باطله ها را به همان دکۀ

رومهفروشی میفروشم و مبلغی بیش از آنچه برای رومۀ نو

پرداخت نموده ام ، از قبال همین رومه ها ، عایدم میشود .

تنها ضرری که از این رومۀ چند منظوره نصیبم میشود ،

این است که

حسرت به دلم ماند که یک خبر راست

و یا یک مقالۀ با ارزش از آن خوانده باشم .   

اگر صاحبان رومه های ایرانی میدانستند

که مردم چقدر استفادۀ بهینه از رومه های آنان میکنند ،

مسلماً به جای صد تومان ، آن را ده هزارتومان قیمت میزدند

و یا کوپنی و سهمیه بندی میکردند .  

خوب ! خدا را شکر که نمیدانند .

     

ساعت هشت بعد از ظهر دوشنبه بیست ونهم خرداد 1391


به دَرَک

 

بیرق بقایای برهوت باورهایمان را بر بام بقعه ای بر افراشتیم

که باورمان شده

بقای بقعه ، بقای ماست

و هر روز در بند بند بنای آن

به دنبال بارقه ای هستیم بی بدیل

 

در حالی که تاریخ !

تراکم تصاویر و تمثالهاییست

که تشکیک و تردید را بر تارک همان ترکه ها تداعی میکند

و ما

دریغ از ترسیمی تازه از تعقل و تحول در تاریکخانۀ تراژدی خویش

و همچنان به ب » بقای بقعه ها دلخوشیم

و گویا ت » تار و مار تعقل

تشویق و ترغیبیست به تابعیت تمامیت همان تراژدی .

عقلانیت اما

به دَرَک

گو نباشد از بیخ و بن

پنجشنبه 2 آبان 98


استر فهم » 

 

این عزل کاکائی را ببینید لطفاً :

 

حاجت به اشارات و زبان نیست ، مترسگ

پیداست که در جسم تو جان نیست ، مترسگ

 

با باد به رقص آمده پیراهنت اما

در عمق وجودت هیجان نیست ، مترسگ

 

شب پای زمینی و زمین سفرۀ خالیست

این بی هنری ، نام و نشان نیست ، مترسگ

 

تا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود

چشمان تو حتی نگران نیست ، مترسگ

 

پیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندیست

پایان تو پایان جهان نیست ، مترسگ

 

این مزرعه آلودۀ کفتار و کلاغ است

بیدار شو از خواب ، زمان نیست ، مترسگ

 

عبدالجبار کاکاوند

 

راستش من نمیدانم جناب کاکائی » البته از نوع عبدالجبارش » این غزل را به چه مناسبتی و با چه منظوری سروده . هر چند که از نظر ادبی غزل زیبایی است و محتوای ایهامی » و ابهامی » نیز بر زیبایی آن کمی بیشتر از کمی افزوده است . ( منهای یکی دو مورد غلط ابهامی ) اما گاهی لازم است نیم نگاهی به دایرۀ عملکرد گذشته و حال آدمها انداخت و سیر مسیر عبور آنان را از گذشته تا حال تماشا کرد به امید اینکه روزنه ای به صحت و عدم صحت کلامش یافت . و این مهم هرگز اتفاق نمی افتد ، مگر اینکه خوانندۀ کلام ، چشم بسته در دام هر سخنی نیفتد .

در داستان جبران خلیل جبران ، چند خطی برایتان نوشتم . نه شیوۀ تنبیه به کار بستم و نه شیوۀ تشویق . و اختیار فهم » را به خوانندۀ مطلب وا گذاشتم . که هر الغایی در فهم » حتی اگر فهم » درست نیز باشد ، باز هم فهم » نادرست و اندیشۀ نادرستی خواهد بود .

من و شما می توانیم فهم » خود را فهم درست » ( مطلق ) بدانیم . همان کاری که سالهاست میدان داران فهم کذایی و میدان داران کذایی فهم میکنند . اما می بایست یک مطلب برایمان روشن باشد و آن اینکه کجای داستان جبران خلیل و شریعتی و کاکائی و با متن نامه های » زندگی گذشته و حال ما مطابقت دارد ؟ و اینکه این تطبیق از سر تقبل تقلید مستانه هست یا از سر تردید تعدد پیمانه ؟ یا هر دو ؟

انتخاب مسیر دانش فهم » ، خود ، فهمی » است که می بایست پیش زمینۀ ان در فهم » ما نهادینه شود وگرنه فقط کلمۀ فهم » را با خود یدک خواهیم کشید .

چنانچه گویند :

بایزید بسطامی سالها در تدارک دانش زمان خود سعی فراوان نمود و کوشید هر آنچه آموختنی بود در دفاتر و یادداشتهای فراوان فراهم آوَرَد . و آنگاه دانش چندین سالۀ خویش را بار چند درازگوش و استر نموده و قصد بازگشت به موطن داشت تا آموخته هایش را به خلایق بازگو کند . اما در دام رهن گرفتار آمد . و زمانی که رئیس راهن از وی پرسید : بار قاطرها و استرها چیست ؟ بایزید با التماس گفت : اینها چکیدۀ سالها فهم » من از علوم دنیاست . هر چه از اموالم می خواهید بردارید . اما آنها را دست نزنید و به خودم واگذارید که به درد شما نمیخورد و فقط به درد خودم میخورد . رئیس راهن نگاهی به بایزید بیچاره انداخت و به یارانش دستور داد تا تمام یادداشتها و دفاتر وی را که حاصل سالها فهم » بایزید بود ، آتش بزنند و سپس رو به بایزید کرد و گفت :

دانش و فهمی » که بار قاطر باشد ، نه به درد تو می خورد ، نه به درد من و نه به درد خلایق

امروز دانش و فهم » ما بار استرانی هست که آن استران از کوچکترین و کمترین فهم » عاجزند .

و اگر ما یک جایی اینگونه فهم » را متوقف نکنیم ،

به زودی خود نیز .

همین .

چهارشنبه 8 آبان 1398


استر فهم » 

 

این غزل کاکائی را ببینید لطفاً :

 

حاجت به اشارات و زبان نیست ، مترسگ

پیداست که در جسم تو جان نیست ، مترسگ

 

با باد به رقص آمده پیراهنت اما

در عمق وجودت هیجان نیست ، مترسگ

 

شب پای زمینی و زمین سفرۀ خالیست

این بی هنری ، نام و نشان نیست ، مترسگ

 

تا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود

چشمان تو حتی نگران نیست ، مترسگ

 

پیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندیست

پایان تو پایان جهان نیست ، مترسگ

 

این مزرعه آلودۀ کفتار و کلاغ است

بیدار شو از خواب ، زمان نیست ، مترسگ

 

عبدالجبار کاکاوند

 

راستش من نمیدانم جناب کاکائی » البته از نوع عبدالجبارش » این غزل را به چه مناسبتی و با چه منظوری سروده . هر چند که از نظر ادبی غزل زیبایی است و محتوای ایهامی » و ابهامی » نیز بر زیبایی آن کمی بیشتر از کمی افزوده است . ( منهای یکی دو مورد غلط ابهامی ) اما گاهی لازم است نیم نگاهی به دایرۀ عملکرد گذشته و حال آدمها انداخت و سیر مسیر عبور آنان را از گذشته تا حال تماشا کرد به امید اینکه روزنه ای به صحت و عدم صحت کلامش یافت . و این مهم هرگز اتفاق نمی افتد ، مگر اینکه خوانندۀ کلام ، چشم بسته در دام هر سخنی نیفتد .

در داستان جبران خلیل جبران ، چند خطی برایتان نوشتم . نه شیوۀ تنبیه به کار بستم و نه شیوۀ تشویق . و اختیار فهم » را به خوانندۀ مطلب وا گذاشتم . که هر الغایی در فهم » حتی اگر فهم » درست نیز باشد ، باز هم فهم » نادرست و اندیشۀ نادرستی خواهد بود .

من و شما می توانیم فهم » خود را فهم درست » ( مطلق ) بدانیم . همان کاری که سالهاست میدان داران فهم کذایی و میدان داران کذایی فهم میکنند . اما می بایست یک مطلب برایمان روشن باشد و آن اینکه کجای داستان جبران خلیل و شریعتی و کاکائی و با متن نامه های » زندگی گذشته و حال ما مطابقت دارد ؟ و اینکه این تطبیق از سر تقبل تقلید مستانه هست یا از سر تردید تعدد پیمانه ؟ یا هر دو ؟

انتخاب مسیر دانش فهم » ، خود ، فهمی » است که می بایست پیش زمینۀ ان در فهم » ما نهادینه شود وگرنه فقط کلمۀ فهم » را با خود یدک خواهیم کشید .

چنانچه گویند :

بایزید بسطامی سالها در تدارک دانش زمان خود سعی فراوان نمود و کوشید هر آنچه آموختنی بود در دفاتر و یادداشتهای فراوان فراهم آوَرَد . و آنگاه دانش چندین سالۀ خویش را بار چند درازگوش و استر نموده و قصد بازگشت به موطن داشت تا آموخته هایش را به خلایق بازگو کند . اما در دام رهن گرفتار آمد . و زمانی که رئیس راهن از وی پرسید : بار قاطرها و استرها چیست ؟ بایزید با التماس گفت : اینها چکیدۀ سالها فهم » من از علوم دنیاست . هر چه از اموالم می خواهید بردارید . اما آنها را دست نزنید و به خودم واگذارید که به درد شما نمیخورد و فقط به درد خودم میخورد . رئیس راهن نگاهی به بایزید بیچاره انداخت و به یارانش دستور داد تا تمام یادداشتها و دفاتر وی را که حاصل سالها فهم » بایزید بود ، آتش بزنند و سپس رو به بایزید کرد و گفت :

دانش و فهمی » که بار قاطر باشد ، نه به درد تو می خورد ، نه به درد من و نه به درد خلایق

امروز دانش و فهم » ما بار استرانی هست که آن استران از کوچکترین و کمترین فهم » عاجزند .

و اگر ما یک جایی اینگونه فهم » را متوقف نکنیم ،

به زودی خود نیز .

همین .

چهارشنبه 8 آبان 1398


گویا خدا هم بود

 

گاهی روزگار برایت سخت میگیرد . آنقدر سخت ! که بغض میکنی ، زانوهایت را بغل میکنی ، سرت را روی زانوهایت می گذاری ، و ناخودآگاه احساس میکنی که میان گلهای بی روح قالی ، در باغ سکوت و تنهایی سرگردانی . و در آن تنهایی با خود می اندیشی : مگر من چه کرده بودم که دستمزدم از زندگی باید تحمل مشقتی باشد که سزاوار آن نبودم و نیستم . مگر از زندگی چه می خواستم که هر کسی به من رسید تپانچه ای بر سرم کوبید و بی کس و تنها رهایم کرد تا در میان هزاران درد بی درمان ، دندان آرزو بر گره هایی ناگشوده بسایم که هرگز و هرگز ، دریغ از وا شدن حتی یکی از آنها .

اما

بی خبر از تمامی آن نشدن ها و نبودنها ، گویی دست غیبی تو را به مسیری هدایت میکند که روزی ، در یک جایی ، با کسی روبرو شوی که گره گشای ، نه تمامی بندهای پیشین ، بلکه راه گشای سختی های بعد از این باشد . وقتی خوب که فکر میکنی ، می بینی در کویر طاقت فرسای زندگی ، گاهی یک درخت کهن سال و پیر نیز می تواند سایه گستری باشد دلنشین و مفرح . به شرطی که همانقدر که آن درخت ، تو را و تنهایی تو را در آغوش سایه اش می گیرد ، تو نیز دست سایه اش را بگیری ، همانند مادری که دست فرزندش را می گیرد و کشان کشان به سوی بوستان با صفای مهر و محبتش می برد ، تو نیز درخت پیر را تا برکۀ زلال جانت همراهی کنی . خواهی دید به زودی شاخه های خشکیدۀ درخت پیر ، نه تنها برگهای نو و تازه ، بلکه شکوفه هایی  روشن و زیبا ، به زیبایی چشمهایت ، برای تو ، ارمغانی از عشق ، و سوغاتی از دلداگی ، از بی نهایتِ دورها و سرزمین آرزوها خواهد آورد و تو زیر شاخه های پر از شکوفۀ آن خواهی ایستاد و دامن خواهی گرفت تا نسیم سحرگاهی شکوفه های امید و آرزو را یکی یکی بر چیند و بر دامن لطافت و زیبایی ات فرو ریزد و سپس لبخندی از خوشحالی و شادی بر غنچۀ لبهایت خواهد نشست و شمیم و عطر دلنشین لبخندت تا آن سوی بلندای کوهها اوج خواهد گرفت و ابرها پژواک تصویر صورت زیبایت را به سرزمینهای دور خواهد برد و با سایه روشنی اعجاز گونه ، معجزۀ سیمایت را در میان دشتهای سر سبز دیده ها ، نقش خواهد زد ، و تو کمی مکث میکنی و سپس می گویی : پیر من ! بیا کنارم بنشین و برای من افسانه ای از زندگی بگو . و او آرام در کنارت می نشیند و اینگونه آغاز میکند : یکی بود ، یکی هم بود . گویا خدا هم بود . یه دختری بود

سحرگاه دوشنبه 7  بهمن 98


گویا خدا هم بود

 

گاهی روزگار برایت سخت میگیرد . آنقدر سخت ! که بغض میکنی ، زانوهایت را بغل میکنی ، سرت را روی زانوهایت می گذاری ، و ناخودآگاه احساس میکنی که میان گلهای بی روح قالی ، در باغ سکوت و تنهایی سرگردانی . و در آن تنهایی با خود می اندیشی : مگر من چه کرده بودم که دستمزدم از زندگی باید تحمل مشقتی باشد که سزاوار آن نبودم و نیستم . مگر از زندگی چه می خواستم که هر کسی به من رسید تپانچه ای بر سرم کوبید و بی کس و تنها رهایم کرد تا در میان هزاران درد بی درمان ، دندان آرزو بر گره هایی ناگشوده بسایم که هرگز و هرگز ، دریغ از وا شدن حتی یکی از آنها .

اما

بی خبر از تمامی آن نشدن ها و نبودنها ، گویی دست غیبی تو را به مسیری هدایت میکند که روزی ، در یک جایی ، با کسی روبرو شوی که گره گشای ، نه تمامی بندهای پیشین ، بلکه راه گشای سختی های بعد از این باشد . وقتی خوب که فکر میکنی ، می بینی در کویر طاقت فرسای زندگی ، گاهی یک درخت کهن سال و پیر نیز می تواند سایه گستری باشد دلنشین و مفرح . به شرطی که همانقدر که آن درخت ، تو را و تنهایی تو را در آغوش سایه اش می گیرد ، تو نیز دست سایه اش را بگیری ، همانند مادری که دست فرزندش را می گیرد و کشان کشان به سوی بوستان با صفای مهر و محبتش می برد ، تو نیز درخت پیر را تا برکۀ زلال جانت همراهی کنی . خواهی دید به زودی شاخه های خشکیدۀ درخت پیر ، نه تنها برگهای نو و تازه ، بلکه شکوفه هایی  روشن و زیبا ، به زیبایی چشمهایت ، برای تو ، ارمغانی از عشق ، و سوغاتی از دلداگی ، از بی نهایتِ دورها و سرزمین آرزوها خواهد آورد و تو زیر شاخه های پر از شکوفۀ آن خواهی ایستاد و دامن خواهی گرفت تا نسیم سحرگاهی شکوفه های امید و آرزو را یکی یکی بر چیند و بر دامن لطافت و زیبایی ات فرو ریزد و سپس لبخندی از خوشحالی و شادی بر غنچۀ لبهایت خواهد نشست و شمیم و عطر دلنشین لبخندت تا آن سوی بلندای کوهها اوج خواهد گرفت و ابرها پژواک تصویر صورت زیبایت را به سرزمینهای دور خواهد برد و با سایه روشنی اعجاز گونه ، معجزۀ سیمایت را در میان دشتهای سر سبز دیده ها ، نقش خواهد زد ، و تو کمی مکث میکنی و سپس می گویی : پیر من ! بیا کنارم بنشین و برای من افسانه ای از زندگی بگو . و او آرام در کنارت می نشیند و اینگونه آغاز میکند : یکی بود ، یکی هم بود . گویا خدا هم بود . یه دختری بود

سحرگاه دوشنبه 7  بهمن 98


استر فهم » 

 

این غزل کاکائی را ببینید لطفاً :

 

حاجت به اشارات و زبان نیست ، مترسگ

پیداست که در جسم تو جان نیست ، مترسگ

 

با باد به رقص آمده پیراهنت اما

در عمق وجودت هیجان نیست ، مترسگ

 

شب پای زمینی و زمین سفرۀ خالیست

این بی هنری ، نام و نشان نیست ، مترسگ

 

تا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود

چشمان تو حتی نگران نیست ، مترسگ

 

پیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندیست

پایان تو پایان جهان نیست ، مترسگ

 

این مزرعه آلودۀ کفتار و کلاغ است

بیدار شو از خواب ، زمان نیست ، مترسگ

 

عبدالجبار کاکاوند

 

راستش من نمیدانم جناب کاکائی » البته از نوع عبدالجبارش » این غزل را به چه مناسبتی و با چه منظوری سروده . هر چند که از نظر ادبی غزل زیبایی است و محتوای ایهامی » و ابهامی » نیز بر زیبایی آن کمی بیشتر از کمی افزوده است . ( منهای یکی دو مورد غلط ابهامی ) اما گاهی لازم است نیم نگاهی به دایرۀ عملکرد گذشته و حال آدمها انداخت و سیر مسیر عبور آنان را از گذشته تا حال تماشا کرد به امید اینکه روزنه ای به صحت و عدم صحت کلامش یافت . و این مهم هرگز اتفاق نمی افتد ، مگر اینکه خوانندۀ کلام ، چشم بسته در دام هر سخنی نیفتد .

در داستان جبران خلیل جبران ، چند خطی برایتان نوشتم . نه شیوۀ تنبیه به کار بستم و نه شیوۀ تشویق . و اختیار فهم » را به خوانندۀ مطلب وا گذاشتم . که هر الغایی در فهم » حتی اگر فهم » درست نیز باشد ، باز هم فهم » نادرست و اندیشۀ نادرستی خواهد بود .

من و شما می توانیم فهم » خود را فهم درست » ( مطلق ) بدانیم . همان کاری که سالهاست میدان داران فهم کذایی و میدان داران کذایی فهم میکنند . اما می بایست یک مطلب برایمان روشن باشد و آن اینکه کجای داستان جبران خلیل و شریعتی و کاکائی و با متن نامه های » زندگی گذشته و حال ما مطابقت دارد ؟ و اینکه این تطبیق از سر تقبل تقلید مستانه هست یا از سر تردید تعدد پیمانه ؟ یا هر دو ؟

انتخاب مسیر دانش فهم » ، خود ، فهمی » است که می بایست پیش زمینۀ ان در فهم » ما نهادینه شود وگرنه فقط کلمۀ فهم » را با خود یدک خواهیم کشید .

چنانچه گویند :

بایزید بسطامی سالها در تدارک دانش زمان خود سعی فراوان نمود و کوشید هر آنچه آموختنی بود در دفاتر و یادداشتهای فراوان فراهم آوَرَد . و آنگاه دانش چندین سالۀ خویش را بار چند درازگوش و استر نموده و قصد بازگشت به موطن داشت تا آموخته هایش را به خلایق بازگو کند . اما در دام رهن گرفتار آمد . و زمانی که رئیس راهن از وی پرسید : بار قاطرها و استرها چیست ؟ بایزید با التماس گفت : اینها چکیدۀ سالها فهم » من از علوم دنیاست . هر چه از اموالم می خواهید بردارید . اما آنها را دست نزنید و به خودم واگذارید که به درد شما نمیخورد و فقط به درد خودم میخورد . رئیس راهن نگاهی به بایزید بیچاره انداخت و به یارانش دستور داد تا تمام یادداشتها و دفاتر وی را که حاصل سالها فهم » بایزید بود ، آتش بزنند و سپس رو به بایزید کرد و گفت :

دانش و فهمی » که بار قاطر باشد ، نه به درد تو می خورد ، نه به درد من و نه به درد خلایق

امروز دانش و فهم » ما بار استرانی هست که آن استران از کوچکترین و کمترین فهم » عاجزند .

و اگر ما یک جایی اینگونه فهم » را متوقف نکنیم ،

به زودی خود نیز .

همین .

چهارشنبه 8 آبان 1398


به دَرَک

 

بیرق بقایای برهوت باورهایمان را بر بام بقعه ای بر افراشتیم

که باورمان شده

بقای بقعه ، بقای ماست

و هر روز در بند بند بنای آن

به دنبال بارقه ای هستیم بی بدیل

 

در حالی که تاریخ !

تراکم تصاویر و تمثالهاییست

که تشکیک و تردید را بر تارک همان ترکه ها تداعی میکند

و ما

دریغ از ترسیمی تازه از تعقل و تحول در تاریکخانۀ تراژدی خویش

و همچنان به ب » بقای بقعه ها دلخوشیم

و گویا ت » تار و مار تعقل

تشویق و ترغیبیست به تابعیت تمامیت همان تراژدی .

عقلانیت اما

به دَرَک

گو نباشد از بیخ و بن

پنجشنبه 2 آبان 98


 

آختار منی ( پیدایم کن باز - گم شده ام )

 

امشب آمده بودم تنها باشم . با خودم . با وبلاگم . با نوشته هایم . با نانوشته هایم . با نقطه چینهایی که خالی از نوشته بودند و پر از حرفهای ناگفته و نانوشته . با آنانکه روزی ستودند و فردا روز چنان رمیدند که گویا نگفته بودند آنچه گفته بودند . مرا با آنان چکار ؟ از همان اول هم نبود حرفی میان من و آنها . من یک مستأجرم . روزی اینجا و روزی ؛ دیگر جای . از همان اول هم گفته بودم . اگر ندیدند ، اگر نشنیدند ، تقصیر من چیست ؟ گفته بودم که زهر آگینم . گفته بودم که نخواهی شناخت . گفته بودم که

امروز ، روز تولدم است . نمیدانم چند ساله شدم . احتمالا 2 یا 3 و شاید هم چهار هزار ساله شدم . فقط میدانم که در چنین روزی متولد شدم . مصادف با هیچ تاریخی نیز نیست . شاید سعدی نیز در چنین روزی زاده شد . و حافظ نیز . و حتی شاید مولانا . مهم نیست که خودم را وصله کنم به جایی و روزی که مرا مناسبتی با آن نیست . مگر من خودم چه کم از آنان دارم ؟ شمس قبل از مولانا نیز شمس بود . مولانا وی را شمس نکرد . او خود ؛ شمس بود از اول . من نیز شمسی دیگر از دیار تبریز . به دنبال شبهه مولانا ها بودم تا پیدایشان کنم . مولانایشان کنم . خیلی گشتم . صدهها و هزاران سال . اما فقط دو تا یافتم . یکی به شیراز ، که زود باخت و باز گشت به روزگار خویش . و دیگری به اردبیل ، که هرگز نرفت و در وجود من رخنه کرد و ماند . نه پیش من . بلکه در جان من . و جان من نه در جان من ، که در جان اوست . و دیر زمانیست که از جانم خبری ندارم . با خود برد . به آنجا که باید می برد . این بار قرارداد اجاره بی تاریخ است . و من مستأجری در جان اویم و احتمالا آخرین مأوای من پیش از مرگ . اما چشمهای زیبا و زیتونی او ، دیدۀ تیز بین من خواهد بود تا هزاران سال که او زنده است و زنده خواهد بود و زنده خواهد ماند .

به قول ایرج میرزا : دستش بگرفتم و پا به پا بردمش تا شیوۀ راه رفتن بیاموزمش . یک حرف و دو حرف بر زبانش ، تا شیوۀ گفتن بیاموزمش . لبخند بر لبش نهادم تا چون غنچه شکفتن بیاموزمش .

پس :

هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست ، دارمش دوست  

.

وقتی آمدم ، دیدم عزیزی ، نامی افزوده بر دنبال کنندگان وبلاگم . نمی شناسمش . همانطور که دیگران را . مرام و قاعده اش با مرام من فرسنگها فاصله دارد . همانند چند عزیز دیگر . اما سنجش آدمها با آرمان ها و عقاید نیست . به هر آرمانی که می خواهد ، باشد . اگر آرمانش اشتباه است ، یک روز خودش خواهد فهمید . و اگر نیست ، باز هم خواهد فهمید . من رسالتم تحمیل و الغای عقاید و آرمانها نیست . من آمده ام تا دلشده » بیافرینم . شد اگر ، می آفرینم . اگر نشد ، مستأجرانی بعد از من خواهند آمد و خواهند آفرید . شاید چشم زیتونی زیبای من ، مستأجر بعد از من باشد . او آفریدگار زیبایی است . حتم دارم جهانی زیبا و پر از زیبایی خواهد آفرید . بگذریم . رفتم به وبلاگ این عزیز . کمی ولگردی کردم در وبلاگشان . چشمم به شعری افتاد . شعری به زبان ( ترکی – آذری ) یا هر اسمی که دارد . زحمت کشیده بودند و ترجمۀ شعر را نیز گذاشته بودند .

شعری با این عنوان :

گؤزلرین دولاندا

آختار منی

احوالون سولاندا

آختار منی

به دلم نشست شعر .

همینجا بداهه ، ترجمه کردم . البته نه همۀ شعر را . فقط قسمتی را .

بد شده یا نه ؟ نمیدانم .از خمیر ور نیامده ، فطیری بهتر از این بر نیاد .

بداهه است دیگر . کاری نمی شود کرد .

  

اشک اگر بر دیده ات ، مأوا کند ،

جستجویم کن بسی

 

غم در احوالت اگر ، غوغا کند

جستجویم کن بسی

 

گر به یخبندان و طوفان

آنکه بر دستان سردت ، ها » کند

جستجویم کن بسی

 

دهر اگر با جان تو دعوا کند ،

جستجویم کن بسی

 

گر دلت در بی کسی پروا کند

جستجویم کن بسی

 

نازنینا !!! جستجویم کن مرا

گر سرشک گوشه گیران

در دو چشمت ، جا کند

جستجویم کن بسی

 

جستجویم کن مرا

آن زمان که

آن دو زانوی تو آن ، آغوش غم پیدا کند

جستجویم کن بسی

 

اصل شعر را در این آدرس ببینید لطفا :

aitak.blog.ir

آهنگ آختار منی » با متن شعر

دو شنبه 21 بهمن 98

 

 

 


 

آختار منی ( پیدایم کن باز - گم شده ام )

 

امشب آمده بودم تنها باشم . با خودم . با وبلاگم . با نوشته هایم . با نانوشته هایم . با نقطه چینهایی که خالی از نوشته بودند و پر از حرفهای ناگفته و نانوشته . با آنانکه روزی ستودند و فردا روز چنان رمیدند که گویا نگفته بودند آنچه گفته بودند . مرا با آنان چکار ؟ از همان اول هم نبود حرفی میان من و آنها . من یک مستأجرم . روزی اینجا و روزی ؛ دیگر جای . از همان اول هم گفته بودم . اگر ندیدند ، اگر نشنیدند ، تقصیر من چیست ؟ گفته بودم که زهر آگینم . گفته بودم که نخواهی شناخت . گفته بودم که

امروز ، روز تولدم است . نمیدانم چند ساله شدم . احتمالا 2 یا 3 و شاید هم چهار هزار ساله شدم . فقط میدانم که در چنین روزی متولد شدم . مصادف با هیچ تاریخی نیز نیست . شاید سعدی نیز در چنین روزی زاده شد . و حافظ نیز . و حتی شاید مولانا . اصلا برایم مهم نیست که خودم را وصله کنم به جایی و روزی که مرا مناسبتی با آن نیست . مگر من خودم چه کم از آنان دارم ؟ شمس قبل از مولانا نیز شمس بود . مولانا وی را شمس نکرد . او خود ؛ شمس بود از اول . من نیز شمسی دیگر از دیار تبریز . به دنبال شبهه مولانا ها بودم تا پیدایشان کنم . مولانایشان کنم . خیلی گشتم . صدهها و هزاران سال . اما فقط دو تا یافتم . یکی به شیراز ، که زود باخت و باز گشت به روزگار خویش . و دیگری به اردبیل ، که هرگز نرفت و در وجود من رخنه کرد و ماند . نه پیش من . بلکه در جان من . و جان من نه در جان من ، که در جان اوست . و دیر زمانیست که از جانم خبری ندارم . با خود برد . به آنجا که باید می برد . این بار قرارداد اجاره بی تاریخ است . و من مستأجری در جان اویم و احتمالا آخرین مأوای من پیش از مرگ . اما چشمهای زیبا و زیتونی او ، دیدۀ تیز بین من خواهد بود تا هزاران سال که او زنده است و زنده خواهد بود و زنده خواهد ماند .

به قول ایرج میرزا : دستش بگرفتم و پا به پا بردمش تا شیوۀ راه رفتن بیاموزمش . یک حرف و دو حرف بر زبانش ، تا شیوۀ گفتن بیاموزمش . لبخند بر لبش نهادم تا چون غنچه شکفتن بیاموزمش .

پس :

هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست ، دارمش دوست  

.

وقتی آمدم ، دیدم عزیزی ، نامی افزوده بر دنبال کنندگان وبلاگم . نمی شناسمش . همانطور که دیگران را . مرام و قاعده اش با مرام من فرسنگها فاصله دارد . همانند چند عزیز دیگر . اما سنجش آدمها با آرمان ها و عقاید نیست . به هر آرمانی که می خواهد ، باشد . اگر آرمانش اشتباه است ، یک روز خودش خواهد فهمید . و اگر نیست ، به خودش مربوط است و بس . من رسالتم تحمیل و الغای عقاید و آرمانها نیست . من آمده ام تا دلشده » بیافرینم . شد اگر ، می آفرینم . اگر نشد ، مستأجرانی بعد از من خواهند آمد و خواهند آفرید . شاید چشم زیتونی زیبای من ، مستأجر بعد از من باشد . او آفریدگار زیبایی است . حتم دارم جهانی زیبا و پر از زیبایی خواهد آفرید . بگذریم . رفتم به وبلاگ این عزیز . کمی ولگردی کردم در وبلاگشان . چشمم به شعری افتاد . شعری به زبان ( ترکی – آذری ) یا هر اسمی که دارد . زحمت کشیده بودند و ترجمۀ شعر را نیز گذاشته بودند .

شعری با این عنوان :

گؤزلرین دولاندا

آختار منی

احوالون سولاندا

آختار منی

به دلم نشست شعر .

همینجا بداهه ، ترجمه کردم . البته نه همۀ شعر را . فقط قسمتی را .

بد شده یا نه ؟ نمیدانم .از خمیر ور نیامده ، فطیری بهتر از این بر نیاد .

بداهه است دیگر . کاری نمی شود کرد .

  

اشک اگر بر دیده ات ، مأوا کند ،

جستجویم کن بسی

 

غم در احوالت اگر ، غوغا کند

جستجویم کن بسی

 

گر به یخبندان و طوفان

آنکه بر دستان سردت ، ها » کند

جستجویم کن بسی

 

دهر اگر با جان تو دعوا کند ،

جستجویم کن بسی

 

گر دلت در بی کسی پروا کند

جستجویم کن بسی

 

نازنینا !!! جستجویم کن مرا

گر سرشک گوشه گیران

در دو چشمت ، جا کند

جستجویم کن بسی

 

جستجویم کن مرا

آن زمان که

آن دو زانوی تو آن ، آغوش غم پیدا کند

جستجویم کن بسی

 

اصل شعر را در این آدرس ببینید لطفا :

aitak.blog.ir

آهنگ آختار منی » با متن شعر

دو شنبه 21 بهمن 98

 

 

 


گاهی اتفاق می افتد که ما در مسیر زندگی به باورهایی می رسیم که انگار میکنیم ، آن باورها ، همان باورهای مطلق و یا همان مدینۀ فاضله ای هست که در پی آن بودیم و بالاتر از آن ، هرگز هیچ اتفاقی ممکن نخواهد بود . معمولا این موضوع زمانی گریبان ما را سفت و سخت می چسبد که ما خیال می کنیم در اوج فهم هستیم و فهمی بالاتر از آن نیست که ما ، در درستی و نادرستی باورمان شک کنیم و یا دست به انکار و اثبات و یا ترمیم آن بزنیم . فرقی نمیکند این باور در چه زمینه ای باشد . ممکن است در مورد یک باور علمی و طبیعی باشد و یا یک باور مذهبی . مثلا می توانیم مانند هندوها ، قرنها به این باور پایبند باشیم که زمین مسطح است و بر شانۀ چهار فیل قرار دارد که هر کدام به نوبۀ خود در پشت چهار لاک پشت شناور در اقیانوسی بیکران ، ایستاده اند . اما در همین موقع ، فیثاغورث نامی ، ششصد سال قبل از میلاد می آید و یهویی این باور را به هم می ریزد و به دنبال آن ، یکصدی و اندی سال قبل از میلاد ، بطلمیوس نامی می آید ، ته ماندۀ این باور چندین صد سالۀ هندو ها را از بیخ و بن ، تخریب کند . و میکند . و درست همینجاست که هندوها می مانند و حوضشان . اگر همۀ آن هندوهایی که طی او ششصد سال مرده اند ، همگی را دوباره زنده کنیم و در جهان کنونی قرارشان بدهیم و تمامی این علوم را برایشان عرضه کنیم ، به نظر من حتی یک نفر از آنها ، دست از اون باور پیشین خود بر نمیدارد . چه برسه به همۀ آنها . میدانید چرا ؟ چون برای تغییر باورها در آدمها ، باید آدمها را عوض کرد . یا واضح تر بگویم : باید آدمها را تغییر داد . و این تغییر می بایست در فهم و شعور و دانایی و اندیشه باشد وگرنه آیۀ یاس خواندن در گوش حمار است . اما برخی آدمها به جای تغییر یافتن و عوض شدن ، عوضی میشوند . و زمانی که این اتفاق بیفتد ، دیگه باید فاتحۀ فهم و درک و اندیشه و شعور را بخوانی .

گاهی از برخی آدمها می پرسم : آیا تا به حال سیرک دیدی ؟ جواب اکثر آنها معمولا ، بله است . چون واقعا دیده اند . توی تلویزیون ، بارها و بارها . و سپس ، از آنها می پرسم چه حیواناتی را دیدی توی سیرک بیاورند و آنها را به نمایش بگذارند ؟ اکثراً جوابشان مشابه است . مثلا : شیر – پلنگ – فیل – اسب – و

و سپس به سوال آخر میرسم و از آنها می پرسم : آیا تا به حال دیدید توی یک سیرک خر » بیاورند و آن را به نمایش بگذارند ؟ و همگی با قاطعیت می گویند : نه تا به حال ندیدیم . اگر شخصی که مورد سوال من قرار گرفته است ، از همین دسته از آدمها باشد که در یک باور غلط پا فشاری میکند و به هیچ وجه هم نمیخواهد قبول کند ، که زمین کروی یا بیضی شکل است و به دور خود و خورشید می چرخد و  دو تا پایش را توی یک کفش کرده که تغییر نکند و عوض نشود و همچنان می خواهد عوضی بماند ، به او میگویم : تو همان خری هستی که به درد سیرک هم نمی خوری .

انسانی که نتواند و یا نخواهد چشمهای خود را باز کند و دنیای خارج از فهم ناقص خود را ببیند و دو دستی به باورهای پوچ و غلط خود که در مغز پوکش انباشته شده و یا انباشته اند ، بچسبد و هر عوض شدن و تغییری را به مثابه انهدام جهان هستی بداند ، و همچنان عوضی بماند ، این بشر ، همان خری است که به درد سیرک هم نمی خورد .

معنی عوض شدن و تغییر این نیست که گردو صفت باشیم بر بالای گنبدی . که باد از هر کدام طرف وزید ، ما نیز چرخی با مسیر باد بزنیم . اگر چنین آدمی بودیم یا باشیم ، از اون خری که راه به سیرک هم نمی برد ، بدتریم .

منظور از عوض شدن و تغییر ، جایگزینی یک اندیشۀ برتر ، به جای اندیشۀ راکد و منسوخ قبلی است . هندوها بالاخره قبول کردند که داستان فیل و لاک پشت و قورباغه ، افسانۀ نادانی آنها بوده . پس تغییر کردند . عوض شدند . اما در این میان . هنوز بعد از دو هزار سال از زمان تغییر ، تعداد انگشت شماری ، باقیماندۀ همان باور فیل و لاکپشت ، شاش گاو را ، باوری مستعد برای گریز میدانند . گریز از سمت دانایی به سوی نادانی .

باور نکردنیست این همه عناد نفهمی و نادانی با فهم و شعور .

اگر تغییر نکنیم . اگر تفکری اندیشمندانه نداشته باشیم . اگر باورهایمان را تسویه نکنیم ، حتم بدانیم که هر روز ما نیز پیاله به دست ، بانگ نوشانوش شاش گاو به راه انداخته ایم . و شور بختانه هرگز نخواهیم فهمید ، کدام ساقی ، پیمانۀ نادانی ما را دمادم پر ؛ و ما را در میخانۀ خریت اینگونه مست میکند

شنبه 9 فروردین 99


خاطرات آدمی 

کهنه های گرانبهاییست که در کنج ذهنش لانه میکند .

همانند گنجی در ویرانه ها .

مولانا اینطور می گوید . حرف من نیست . 

گنجها همواره در ویرانه هاست . » 

 

امشب خوابم نبرد .

دلتنگ بودم . 

دلتنگ یک همسخن 

یک مونس 

یک محبوب 

و حتی 

یک عدو 

 

رفتم سراغ انباری نوشته ها 

یا به قول ادبا : بایگانی سخن مکتوب 

با خودم گفتم خیلی وقته که مرتب سازی اساسی نکردم 

حالا که بی خوابی ناشی از دلتنگی به سرم زده 

بد نیست کمی هم گرد و خاک کنم 

 

در همین حین رسیدم بهآپلود عکس این : 

 

 

 

 

 

نمیدانم تونستم درست آپلود کنم یا نه 

چون فعلا چیزی مشاهده نمیکنم 

شاید بعد از زدن گزینۀ ( دخیره و انتشار ) آشکار بشه . 

اگر هم نشد ، بعدا از یه نفر که به این موراد وارده ، می پرسم و دوباره اجرا میکنم . 

 

یه دونه نبود 

چند تا بود 

من همین یکی را انتخاب کردم 

فکر کنم مربوط به سه چهار سال پیش باشه 

متاسفانه بر خلاف عادت همیشگی ام ، زیرش تاریخ نزدم 

 

متعلق به من نیست 

متعلق به کسی هست که تشویقش کردم به تمرین خط با قلم .

و از ایشان خواهش کردم رونوشتی از تمریناتش را برایم ارسال کند . 

لطف کردند و ارسال فرمودند . 

تمرین هر روزشان را .

چند روزی البته . 

بعدش دیگر نفرستاد . 

علتش هم این بود که از یکی از ترفندهای فرقۀ ملامتیه » بهره جستم .

و انصافا مفید واقع شد . 

البته حتم داشتم که نتیجه دلخواه را خواهم گرفت 

ولی کمی نیز شک داشتم 

و آن کمی » نیز رفع شد .

چون نتیجه دقیقا همان شد که پیشاپیش ، پیش بینی کرده بودم . 

 

اینکه هنوز به تمرین خط ادامه می دهند یا نه ؟ خبر ندارم .

امیدوارم که ممارست در این هنر را کنار نگذاشته باشند 

مثل کنار گذاشتن من .

من که کسی نیستم ، چیزی نیستم ، عددی نیستم 

من فقط همانند بازوی اتکای پرگار عمل میکنم 

سفت در نقطه ای فرو می روم 

و فرصت میدهم تا بازوی دیگر ( طرف مقابلم ) دایرۀ دانایی خود را به فراخور فهمش ، دور خودش بکشد . مهم نیست که بعد از کشیدن محیط دایره اش ، با من چه میکند . مهم این است که اندازۀ شعاع دایره اش و وسعت مساحت فهم و دانایی اش چقدر می شود . 

برخی ! دایره های گنده تر از فهمشان کشیدند 

و توی آن گم شدند . همانند کشاورزی که بیش از توان کشتش حرص زمین بزند و دست آخر هم نیمی از آن را نتواند کشت کند . 

برخی دایرۀ کوچکتر از وسع فهم خویش ترسیم کردند 

و در تنگنای آن مچاله شدند . همانند چاه کنی که هراس از گشادی چاه دارند که چه بسا در ژرفای اندیشه ، خاکی عظیم بر سرشان آوار شود . 

برخی نیز به تناسب جسم و روحشان به ترسیم دایره پرداختند . 

اینان نیز محطاطان معتاد به دانشند . همانند کوهنوردی که شب قبل از فتح قله که قرار است سحرگاهش به آن نایل شود ، از ترس بالا آوردن محتویات معده ، هیچ نخورند . 

انگشت شماری اما 

همان کردند که من خود کردم 

این را نخواهم گفت 

مگر با خاصان خود .

که نامحرمان مسیر ، بار امانت نتوانند کشید 

همانگونه که او نتوانست . 

همین . 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها