1
عرق نعناع
فصل اول – قسمت اول
چند روزی بود که حواسم به او بود .
موقع ناهار که میشد همراه با ظرف غذایش ،
یک کیسه پر از قرص و دارو نیز سر میز ناهار می آورد .
قبلاً میز ناهارمان جدا از هم بود .
آنها در یک گوشۀ سالن و ما نیز در گوشۀ دیگر .
البته همان موقع هم میدیدم که داروهایش را با خود ،
سر میز ناهار می آورد . اما چندان اهمیتی نمیدادم .
ولی حالا که چند روزی هست که با هم ناهار میخوریم ،
دیدن این همه دارو و استفادۀ مداوم ایشان از داروها ،
خصوصاً سر ناهار ، که تقریباً پس از هر لقمه ای غذا ،
قرصی نیز ، چاشنی آن میکند ، ناراحتم میکند.
از آنجایی که خودم چندان اعتقادی به دوا و دکتر ندارم ،
خیال میکنم هر کس که مبادرت به استعمال دارو میکند ،
خصوصاً آنهایی که در این کار افراط میکنند ،
شبیه آدمهای معتاد هستند
و از آنجایی که از مواد مخدر ،
به اندازۀ اعراب و انگلیسیها و روسها متنفر هستم ،
لذا ، تحمل آدمهای این چنینی برایم چندان آسان نیست .
و یا بهتر است بگویم : بسیار سخت است .
چند بار خواستم علت خوردن این همه قرص را از ایشان بپرسم .
اما ادب حکم میکرد از این کار پرهیز کنم .
با خود گفتم : لابد مریض هست
و گرنه آدم سالم که اینقدر قرص نمیخورد .
مدتی بدون اینکه متوجه شود رفتارش را زیر نظر داشتم .
پس از چند روز بالاخره به این نتیجه رسیدم که بیماری ایشان ،
بیشتر ، عارضۀ روحیست تا جسمی .
و شاید هم بهتر است بگویم :
احساس کمبود محبت عاطفی اطرافیان ، نسبت به ایشان .
استفاده از کلمۀ بیماری » برای اینگونه موارد
به نظرم چندان خوش آیند نیست .
آن روز نیز طبق معمول هر روز ،
رفتار ایشان همان بود که در روزهای قبل .
پس از خوردن ناهار ،
خودکارم را از جیبم در آورده و به جان ورقی کاغذ افتادم .
زیر چشمی حواسم به ایشان نیز بود
که زیر چشمی مرا می پایید .
اما آرام بودم و طبیعی . کارم که با کاغذ و خودکار تمام شد
برگۀ کاغذ را روی میز ، سُر دادم به سمت ایشان .
قبل از اینکه به کاغذ نگاه کند نگاهی عاقل اندر سفیه در من نمود
و با لهجۀ اصفهانی پرسید : این چی چی یست ؟
گفتم :
یعنی چشمهای به آن درشتی و زیبایی ، آنقدر کم سوست که
تشخیص برگۀ کاغذ برایش مشکل است ؟
با همان لهجۀ غلیظ اصفهانی گفت :
کاغه ذو که داره م میبینم . آ.
اینی که روش نوشتی چی چی یست ؟
گفتم : مگر سواد ندارید ؟ خوب ! خودتان بخوانید .
عینکش را از توی قابش در آورد و به چشمش زد .
( با عینک خوشگل تر شد )
البته چشمانش آنقدر ضعیف نبود که نتواند نوشتۀ روی کاغذ را
بخواند . ولی ظاهراً خودش هم میدانست که عینک ، زیبایی
چهرهاش را دو چندان میکند
و شاید هم میخواست برای من کلاس بگذارد .
من ، برگۀ کاغذ دیگری برداشته و الکی با آن ور میرفتم .
اما زیر چشمی همۀ حواسم به او بود .
چند لحظه ای کاغذ را پیش رویش داشت .
اینکه چیزی از نوشتۀ مرا خواند یا نه ، نمیدانم .
اما پس از چند لحظه ، کاغذ را روی میز پرت کرد
و گفت : خوب ! حالا این یعنی چی ؟
گفتم : خب ! غزل زیبایی از حافظ است . برای شما نوشتم . گفتم
شاید خوشتان بیاید .
گفت :
چند بیت شعر به چه درد من میخورد ؟ اصلاً غزل و شعر و معر
به چه درد آدم میخورد ؟
بدون اینکه جوابش را بدهم ، برگۀ کاغذ را از روی میز برداشتم و با
صدای ملایمی خواندم :
در وفای عشق تو ، مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین ، کوی سربازان و رندانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو ، روزم چون شبست
با کمال عشق تو ، در عین نقصانم چو شمع
آتش دل ، کی به آب دیده بنشانم چو شمع ؟
درباره این سایت