عرق نعناع

فصل اول - قسمت سوم

رسول بود . آمده بود دنبالم . برای چایی صبحانه .

چند نفر دور میز و بعضی نیز لقمه ای نان و لیوانی چایی به دست ،

در جای جای سالن پخش بودند .

خانمها ، اکثراً دور میز بودند .

لیوان چائیم را که رسول برایم آماده کرده بود از روی میز برداشتم و

بر خلاف معمول هر روز که چائیم را همانجا میخوردم ، کمی دورتر ،

پشت به خانمها نشستم .

میدانستم که تمام مدت منتظر عکس العمل من در مورد این یکی

توهینش می باشد . اما تنها عکس العمل من ، همان ، دوری

نمودن از ایشان بود .

از دستش دلخور و عصبانی بودم . نه از بابت توهین دوباره اش .

بلکه به خاطر گلها . اگر گلها را توی لیوانی آب گذاشته بود مطمئناً

تا هنگام غروب بوی خوش یاس ، همه جای کارگاه می پیچید .

و من تا آخر وقت ، سر زنده و شاداب بودم . اما حالا .

تا موقع ناهار هیچ توجهی به ایشان نکردم .

با اینکه  کار همۀ بچه ها را دم به ساعت باید نظارت کنم تا

اشتباهی صورت نگیرد ، امروز حتی نزدیک ایشان نیز نرفتم .

اما احساس میکردم که در تمام مدت حواسش به من هست .

چون سنگینی نگاهش را  از پشت سر احساس میکردم .

نیم ساعت به ناهار مانده ، رسول را صدا کردم و پرسیدم :

این نزدیکی ها مغازۀ عطاری هست یا نه ؟ رسول گفت : اینجا نه .

ولی انتهای خیابان ، سمت خانۀ ما ، یکی هست .

گفتم : سریع موتورت را سوار شو و برو یک شیشه عرق نعناع بگیر

و سر راهت یک شیشه هم ترشی . تندی برو  و زود برگرد .  

گفت : عرق نعناع با ترشی ؟ برای چه ؟

وقتی نگاه مرا دید ، فقط چشمی گفت و رفت .

اما باز ایستاد .

گفتم : برو دیگه . گفت : یک چیزی یادت رفت .

گفتم : چی ؟

گفت : تف .

هر بار که با عجله برای خرید یا تهیۀ چیزی می فرستمش ، الکی

روی زمین تف میکنم و میگویم : تا خشک نشده باید اینجا باشی .

البته هیچوقت ، نه تفی در کار است و نه خشک شدنی . این یک

شوخی است که بین من و رسول رایج شده . حالا پدر سوخته با

یاد آوری تف میخواهد سر به سر من بگذارد .

این بچه خیلی تیز و بز است . در عرض بیست دقیقه با یک بطری

عرق نعناع و یک شیشه ترشی برگشت .

گفتم : ببر بگذار توی کمدم .

………….

قابلمه های ناهار ، معمولاً از یک ربع ساعت مانده به ناهار از توی

یخچال به روی اجاق گاز نقل مکان میکنند .

داغ کردن غذای من همیشه به پای رسول است .

زنگ ناهار زده شد و همۀ دستگاه ها خاموش .

همیشه آخرین نفر هستم که به سر میز ناهار میرسم .

وقتی به سر میز رسیدم ، تقریباً همه مشغول تناول بودند .

شیشۀ ترشی و عرق نعناع را روی میز ، جلوی ایشان گذاشتم و

داروهایش را از روی میز برداشتم .

کیسۀ پلاستیکی را یک دور ، دور دستم چرخاندم و گره زدم .

دادم دست رسول .

همه داشتند مرا نگاه میکردند

و رسول بیچاره مات و مبهوت که چه باید بکند .

و از همه مبهوت تر خود ایشان بود که چرا داروهایش را برداشتم.

رو به رسول کردم و گفتم : تو که هنوز اینجایی ؟ گفت : خوب !!!!

گفتم : بیندازش توی سطل آشغال بیرون محوطه .

کبریت هم با خودت ببر .

همانجا بایست تا مطمئن شوی که همۀ داروها سوخته باشد .

هنوز دو دل بود که باز ، نگاه من کار خود را کرد

و رسول به سرعت نور از سالن خارج شد .

در حالی که همه مرا نگاه میکردند که بقیۀ سناریو را نیز اجرا کنم ،

رو به ایشان کرده و گفتم : اگر آن داروها را به جای چاشنی

میخوردید ، از این به بعد مجبور هستید از ترشی استفاده کنید . و

اگر برای درمان از آنها استفاده میکردید ، از حالا فقط میتوانید از

عرق نعناع استفاده کنید.

میخواستم بگویم : راه سومش هم این است که میز ناهارتان را

عوض کنید و جای دیگری به دور از چشم من ناهارتان را بخورید .

اما از گفتن این آخری خود داری کردم .

چون میدانستم که از من هم مغرورتر ،

خود کله شقش می باشد و برای اینکه جلوی بچه ها کم نیاورد ؛

مطمئناً ، راه سوم را انتخاب میکرد . لذا با نگفتن جملۀ آخر ،

همۀ راهها را به رویش بستم .

عملیات ، چنان صاعقه وار و موفقیت آمیز بود که اختیار هر گونه

عکس العمل از ایشان سلب شده و تنها با گفتن : اگر این هم یک

دستور کاری هست !!! ؟ چشم

و من فقط با گفتن قاطع یک کلمه ، بر خصم غلبه کردم : بله  

 

ساعت 5 صبح دوشنبه 22 خرداد 1391



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها