عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت هشتم

 

همانطور که گفته بود ، فردای آن روز رفتارش به کلی عوض شد .

راستش از همان بعد از ظهر ، تغییر رفتار داد .

چون عصری موقع رفتن ، بدون خداحافظی رفت .

امروز صبح نیز وقتی وارد سالن شد ، سرش را انداخت پایین

و بدون دادن سلام

به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .

به هنگام چایی صبح نیز غیبش زد .

بعد از اتمام وقت چایی ، دیدم که وارد سالن شد .

انگار رفته بود بیرون .

سر ناهار هم که همیشه روبروی من می نشست ،

جایش را با یکی از خانمها عوض کرد .

و عجیب اینکه ، به جای عرق نعناع ،

باز یک مشت دارو روی میز گذاشت .

و این کار را طوری انجام داد که نه تنها من ،

بلکه بقیۀ بچه ها نیز متوجه شدند .

ناهارم را خوردم و از کمدم یک نخ سیگار برداشته

یک لیوان چایی نیز برای خودم ریختم

و به محوطۀ بیرون کارگاه رفتم .

به سمت باغ مجاور پیچیدم

یک جای مناسب برای نشستن پیدا کرده و نشستم .

چاغاله بادام خورهای کارگاه ،

زودتر از من به باغ یورش برده بودند  .

نمیدانم بعد از خوردن یک قابلمه غذا ،

چطور هنوز شکمشان جا دارد برای خوردن هله و هوله ؟

از سر و کول درختان بالا میرفتند ،

برای چیدن چند دانه چاغاله بادام .

این شکم لا مذهب ، چه بلاها که سر آدم ، نمی آورد .

رسول آمد نشست کنارم .

این بچه را خیلی دوستش دارم .

با اینکه شانزده سالش هست ،

اما هوش خیلی بالایی دارد .

خیلی از کارها را بدون اینکه من توضیحی بدهم ،

فقط با یک نگاه یاد میگیرد .

با اینکه اوایل کار کمی شه بود ،

اما در همین مدت کم ، روش کار من دستش آمده

و میداند که از شه کاری خوشم نمی آید .

با همان نظم و انضباطی که من در کارها پیش میگیرم ؛ پیش میرود .

از همه مهمتر ادب و نزاکتی که در رابطه با من دارد ستودنیست .

با بقیه این طوری نیست .

با اینکه بچه است

ولی بقیۀ کارکنان کارگاه به خوبی واقفند

که نباید به پر و پای او بپیچند .

و گرنه حسابشان را کف دستشان میگذارد .

خصوصاً که میدانند ، حمایت همه جانبۀ من به دنبالش است .

گفت :

آفتاب از کدام ور در آمده که امروز شما هم به باغ آمدید ؟

گفتم : پدر سوخته ! آفتاب همیشه از کدام ور در می آید ؟

با دستش به پشت سرش اشاره کرد .

یک پس گردنی خواباندم پس گردنش

گفت : برای چی ؟

گفتم : برای اینکه ، آن سمتی که نشان دادی ، شمال است .

گفت : خوب ! پس کدام ور ؟

یکی دیگر خواباندم پس گردنش .

گفت : این دفعه برای چی ؟

گفتم : بلند شو برو چاغاله بادامت را بخور تا نکشتمت .

عین یوز پلنگ پرید روی یکی از درختها .

از همانجا پرسید که اگر من هم میخورم ،

برایم بچیند و بیاورد .

با دست اشاره کردم که ، نه .

بلند شدم و شلوارم را تکاندم و به طرف سالن راه افتادم .

فلاکس چایی روی میز بود .

اما هیچ کس دور میز نبود . لیوانم را دوباره پر کردم .

یک نخ سیگار دیگر از کمدم برداشتم

و دوباره به محوطۀ بیرون برگشتم .

اما سمت باغ نرفتم .

همانجا نشستم و به دیوار سوله تکیه دادم .

روبرو نیز یک باغ بزرگ دیگری هست .

اما متعلق به کارفرمای ما نیست .

مال شخص دیگری است .

بچه ها گاهی نیز به آنجا پاتک میزنند .

با اینکه کارفرما چندین بار از این کار منعشان کرده ،

اما نمیدانم چه کرمی دارند

که با وجود آن باغ بزرگی که در اختیارشان هست ،

باز هم به باغ مردم ، تعرض میکنند

ساعت ناهاری تمام شد و همگی دوباره برگشتیم سر کارمان .

وقت چایی بعد از ظهر نیز ،

همانند صبح ، سرد و بی روح سپری شد .

عصری موقع رفتن نیز بدون خداحافظی رفت .

میدانستم که از حرف دیروز ظهر من رنجیده است .

اما چاره ای نداشتم .

خیلی دوست ندارم با کسی که هنوز از نظر اخلاقی ،

آشنایی کاملی ندارم ، پسر خاله یا دختر خاله بشوم .

اینها ، اکثراً از نطر سنی با من فاصلۀ زیادی دارند

و من باید طوری رفتار کنم

که احترام متقابل بین ما برقرار باشد

اگر با هر کدامشان ، پسر خاله شوم ،

ادارۀ کارگاه برایم ، مقدور نخواهد بود .

لذا باید فاصله ها را حفظ کنم . خصوصاً با خانمها . 

رسول آمد برای خداحافظی .

مقداری پول دادم و گفتم :

همین الان که داری به خانه میروی ،

سر  راهت  ، از آن مغازۀ عطاری ،

چند بطری عرق گل گاو زبان و بید مشک

و دو سه تای دیگر که خودت صلاح میدانی بخر

و فردا صبح با خودت بیار .

نه چیزی گفت و نه چیزی پرسید .

بچۀ با هوشی است . میدانم که خودش میداند ،

این عرقها را برای چه میخواهم .

طبق معمول یک انگشتش را توی چشمش کرد .

این یعنی : چشم . ادای همیشگیش هست .

حال و حوصلۀ اضافه کاری نداشتم .

دست و صورتم را شستم .

لباسم را پوشیدم و از کارگاه زدم بیرون .

قسمت انبار ، هنوز بچه ها داشتند کار میکردند .

فروشگاه هم که تا ساعت 10 شب ، همیشه دایر است .

از جلوی فروشگاه که داشتم رد میشدم ،

به خانم منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت خروج مرا هم بزند .

دستش را روی چشمش گذاشت

و با همان دست ، خداحافظی .

حال اتوبوس سواری نداشتم .

سر چهار راه ، سوار تاکسی شدم .

تا منزل ، سه مسیر باید سوار اتوبوس یا تاکسی شوم .

میسر اول تا خیابان چهار باغ ، تقاطع شیخ بهایی .

از آنجا تا سی و سه پل پیاده روی

و از سی و سه پل تا دروازه شیراز دو باره با تاکسی

و از دروازه شیراز تا سپاهان شهر . باز هم با تاکسی .

البته اکثر روزها از تقاطع شیخ بهایی و چهار باغ ،

تا دروازه شیراز ، پیاده میروم .

صفای دیگری دارد ، چهار باغ و چهار باغ بالا .

اما امروز اصلاً حوصله ندارم .

دروازه شیراز به یکی دو تا غذاخوری سر زدم .

اما هنوز زود بود و شامشان آماده نبود .

ناچار یک ساندویچ برای شام کوفت کردم و به خانه آمدم .

پتو را که از دیروز ، کلاس آموزش زبان برایش گذاشته ام ،

برداشتم و بالشی

زیر سرم و .

ساعت پنج صبح یکشنبه بیست و هشتم خرداد 1391    



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها